شیرین بیانهای مادر گلی-بخش5

- سِن بِندي
بزرگترهاي ده براي ما تعريف مي كردند كه :
چند سالي بود كه آفت سن به گندمها مي زد . وقتي سن به گندم مي افتاد، شيره گندم را مي خورد و خميري كه با گندم سن زده درست مي شد چسبندگي نداشت و موقع پخت نان، از ديواره تنور چكه مي كرد و مي ريخت. اصطلاحا مي گفتند:

 

mgoli1
" خِمير هَما نداره " يعني خمير به هم نمي چسبد.
يا مي گفتند:
" آرتا بي ري يه "يعني خمير اين آردها وا مي رود و از هم باز مي شود .
تا اينكه يك روز رمالي از يكي از روستاهاي اطراف شهرضا به ده مي آيد و ادعا مي كند كه مي تواند سن را از مزارع آنها دور كند و مي گويد: "من مي توانم دهان سن ها را ببندم"
اهالي هم به حرف او اعتماد مي كنند و اختيار كامل به او مي دهند تا هر كاري كه مي خواهد انجام دهد . رمال خروسي طلايي را سر بريده و در قلعه ده خاك مي كند. (قلعه برج و بارويي بزرگ بود كه در حاشيه ده نزديك مزارع وجود داشت و در زمانهاي خيلي قبل كه راهزني صورت مي گرفت براي حفاظت از ده و ديده باني ساخته شده بود ولي بعدها ديگر به صورت يك زمين متروكه در آمده بود.)
از وقتي رمال خروس را در قلعه دفن مي كند ، آفت سن نيز ديگر به گندم راه پيدا نمي كند كه نمي كند . از آن موقع به بعد اسم رمال "سن بندي" شد ؛ يعني كسي كه دهان سن را بست . سن بندي هر سال موقع درو براي دريافت مزد به ده مي آمد و به خانه كدخدا مي رفت. و كشاورزان نيز هر كدام بسته به مقدار مساحت زمين كشاورزي شان قدري از محصول خود را به خانه كدخدا مي بردند و به سن بندي تقديم مي كردند.

23- صَعبون
صعبون همان صابون بود كه براي تهيه آن پيه گاو يا پيه بز را درون ظرفي مي ريختند و مي پختند تا آب شود ، بعد آهك را به آن اضافه مي كردند و برروي پارچه اي مي ريختند تا آب آن خارج شود. به اين آب "تيزاب" مي گفتند. آنچه را كه بر روي پارچه مي ماند برروي تخته اي مي گذاشتند تا سرد شود، بعد از سرد شدن با چاقويي آن را برش مي زدند و برشها را كنار هم مي چيدند تا خشك شود. به اين شكل صابون آماده مي شد .
از صابون براي شستن سر و بدن و لباس سفيد استفاده مي كردند . لباس هاي رنگي را با پودري به نام" اِشنُن"مي شستند . اشنن دانه اي بود كه در بيابان مي روييد، اين دانه ها را پس از جمع آوري كردن از بيابان آسياب مي كردند .پودر اشنن را روي لباسها مي ريختند و بعد با تكه چوبي به اسم" كتك چوب " محكم و پي در پي به لباس مي زدند تا اين پودر به خورد لباس برود و بعد در آب چشمه لباس را آبكشي مي كردند. معمولا زحمت تهيه صابون را فقط يك نفر از جمع فاميل عهده دار مي شد و بقيه به او در اين كار كمك مي كردند. قوري ونعلبكي را با خاكستر به جامانده در منقل مي شستند. سماورهاي برنجي را هم براي اينكه برق بيندازند، دو تكه آجر آب نديده را به هم مي ماليدند تا پودر شود و اين پودر را بر روي سماور برنجي مي كشيدند. ديگهاي چرب را هم با كاهگل و نخهاي پشمي مي شستند.

24- فُرت
اولين ماشين سواري را اهالي زماني ديدند كه سيدالعراقين به ده آمد. سيدالعراقين ساكن اصفهان بود و در حوالي ده ما مزرعه اي بزرگ به نام "كَتَنو" داشت و هر سال براي گرفتن اجاره مزرعه اش سري به آنجا مي زد . اهالي ده مي گفتند اين اجاره را سيد العراقين وقف شاه نجف كرده است .وقتي با ماشين اش از كنار ده رد مي شد اهالي به همديگر مي گفتند :
"بياين بیريم فرت بیبينيم"
فرت نامي بود كه اهالي براي ماشين سيدالعراقين به كار مي بردند . ما هيچ وقت سيدالعراقين را نديديم فقط ماشينش را كه شبيه لاك پشت بود با ذوق و شوق تماشا كرديم كه به سرعت از جلو چشمانمان رد مي شد. غير از ماشين فرت سيدالعراقين ماشين هاي باري بزرگي هم از كنار ده عبور مي كردند كه بار ذغال و يا نمك داشتند و ما به آنها "اِنتِرناس" مي گفتيم . سفرهاي اهالي ده فقط سفرهاي زيارتي به مشهد و قم و عتبات بود كه به صورت گروهي انجام مي شد زيرا به عقيده شان تنها سفر رفتن حرام بود . قبل از سفر رفتن مقداري نان مي پختند و پنير و كشك و ماست را هم آماده مي كردند، به گفته خودشان توشه براي سفر بر مي داشتند. يك كتري مسي بزرگي را نيز همراه خود داشتند تا در بين راه با هيزم چاي درست كنند ، از بقال ده هم قند و چاي و انجير خشك خريداري مي كردند و خود را براي سفر آماده مي كردند . براي رفتن به مشهد يا قم بايد ابتدا به اصفهان مي آمدند، مسافران با الاغ خود را به اصفهان مي رساندند و به "كاروانسراي حيدر "مي رفتند و تا رسيدن ماشين اتاقهاي كاروان سرا را اجاره مي كردند. خرهاي خود را هم به دالون دار مي سپردند، وقتي ماشين مي رسيد سوار ماشين مي شدند و مي رفتند براي زيارت. بازگشت شان هم از مشهد يا قم به اصفهان بود و دوباره مي آمدند به كاروانسراي حيدر و سوار خر مي شدند و به ده برمي گشتند.

25- سلطون
در بين قبرهاي قديمي و متروكه سرخاك بنايي از خشت و گل ديده مي شد كه در دل خود جسد مردي به نام "سلطان ميرمسيح "را جا داده بود. اين بنا در ابتدا فقط چهارديوار داشت و طاق آن را حدودا صد يا صدوپنجاه سال پيش زدند. اهالي براي سلطان ميرمسيح ارزش و احترام قائل بودند و هر شب جمعه يكي از اهالي به نام " شربانو صادق " چراغي نفتي را بر سر مزار او روشن مي كرد ؛ در حقيقت او متولي سلطان ميرمسيح بود. هر كسي كه براي زيارت اهل قبور مي رفت بر سرمزار او هم حاضر مي شد و فاتحه اي برايش مي خواند . اهالي به سلطان ميرمسيح "سلطون" مي گفتند.
دورتا دور ديوارهاي مقبره سلطون با اشياء عتيقه و قديمي مزين شده بود، بشقابهاي سفالي با نقش و نگارهاي زيبا، سرمه دان ها، پارچه ها و جانمازهاي دست بافته از جمله اين اشيا بود. بخشي از اين اشيا را زنان ده در عوض برآورده شدن حاجت شان و براي اداي نذرشان داخل مقبره سلطون گذاشته بودند. هيچ نوشته اي نه برروي سنگ قبر سلطون و نه داخل مقبره وجود نداشت كه اصل و نسب و تاريخ تولد و مرگ ميرمسيح را مشخص كند. در اطراف بنا و بيرون از مقبره تخته سنگهاي عظيمي ديده مي شد كه بررويشان نوشته هايي كنده كاري شده بود ؛ ظاهرا اين سنگها در زمانهاي خيلي دور، سنگ مزار مردمان اين منطقه بوده است . برروي اين تخته سنگها تا تاريخ 1014 ه ق هم ديده مي شد. تا اينكه سي چهل سال پيش پاي تعدادي عتيقه خر به ده باز شد، آنها تمام مهره ها و اشياء عتيقه اهالي ده را خريدند و تمام اشياء عتيقه و قديمي مقبره سلطان و تخته سنگهاي كنده كاري شده را به غارت بردند ؛ حتي صبح وقتي بعضي از مردم ده داخل مقبره رفتند ديدند كه زمين را نيز كنده اند تا اگر اشياء‌زيرخاكي هم آنجا بود با خود ببرند.
درباره سلطون دو قول بين اهالي رواج داشت:
قول اول و مشهورتر اين بود كه او مبلغي بوده كه در دوران صفويه براي تبليغ دين اسلام و دعوت مردم منطقه جرقويه اصفهان كه برآيين زرتشتي بودند به اين منطقه آمده است و بعد از مدتي در روستاي احمد آباد از دنيا مي رود و به خاك سپرده مي شود قول دوم از زبان يكي از اهالي به نام " داي مصطفي عباس" گفته شده است. دايي مصطفي در سال 1330 ه.ش براي كار به تهران مي آيد و در نزد احمد كتابچي، مدير كتابفروشي اسلاميه، مشغول به كار مي شود . دايي مصطفي در يكي ازكتابهاي كتابفروشي خوانده بود كه در زمان لشكركشي خليفه دوم به ايران مردي به نام ميرمسيح همراه امام حسن عليه السلام وارد ايران مي شود ولي به علت كهولت سن و ناتواني به هنگام بازگشت لشكر مسلمانان به مدينه، نمي تواند به مدينه برگردد و در ايران مي ماند و بعد از گذشت چندسال از اقامتش در ايران در " جَرَق وَرَق اصفهان" ناپديد مي شود. دايي مصطفي احتمال مي داد كه جرق ورق همان جرقويه وميرمسيح لشگر مسلمانان، همان سلطون باشد.
جرقويه عربي شده " گركويه" فارسي است . " گر" در زبان فارسي به معني كوه است و " گركويه" يعني محل كوهستاني. برخي هم گفته اند: " گر " به معناي ستايش مي باشد و " كوي" به معناي محل و سرايي است كه سراي ستايش منطبق برآتشكده خاموش جرقويه مي باشد وگرنه در دل كوير نه كوهي وجود دارد و نه كوهستاني.
جرقويه در جنوب شرقي استان اصفهان قرارگرفته است. مقبره سلطون اكنون توسط سازمان ميراث فرهنگي بازسازي شده و جزء‌آثار باستاني شناخته شده است.

26- آلِش كردن و آلي شدن
گاهي اوقات كه كودكان زير يك سال بسيار ضعيف و لاغر مي شدند و مدام گريه مي كردند اهالي معتقد بود ند كه اين بچه را آلش كردند و منظورشان از آلش كردن اين بود كه جنها آمده اند و بچه را با خود برده اند و بچه خودشان را به جاي او گذاشته اند.
دراين موقع زنها به مادربچه مي گفتند:
" بروبِچِّتُ (بچه ات) آلشُش كن"
او هم بچه اش را بغل مي كرد و به همراه زن ديگري ازنزديكانش يا همسايگانش، در شب يك شنبه يا شب چهارشنبه، نزديك اذان مغرب به سمت مقبره سلطون حركت مي كرد. وقتي به مقبره مي رسيدند چندين بار دور مقبره مي چرخيدند و مي خواندند:
" بِچه جوون تونا بیگيرين اُ بچه زشت مارو بیدين."
جوون، يعني قشنگ و زيبا و با اين عبارت مي خواستند به طايفه اجنه بفهمانند كه ما از شما حقيرتريم و شما از ما بهتريد. پس بياييد بچه قشنگ خودتان را به ببريد و بچه زشت ما را پس بدهيد. جالب است كه بعد از بازگشت از سلطون و گذشت يكي دو روز بچه كاملا خوب مي شد و ديگر گريه نمي كرد.
مردم ده اعتقاد داشتند كه زن زائو را تا سه روز نبايد تنها گذاشت چون اگر تنها بماند آلي يعني "جن زده " مي شود و اجنه مي آيند و او را اذيت مي كنند و چون نمي توانستند بيست و چهار ساعت شبانه روز را در كنار زن زائو بمانند، چاقويي را زير متكاي او مي گذاشتند تا از آزار رساندن اجنه به اين زن جلوگيري كنند. ولي در روستاي اسفرجان براي اينكه زن زائو آلي نشود، وقتي در رختخواب خوابيده بود خانمي از نزديكانش با چاقويي خطي دورتا دور رختخواب او مي كشيد و در حين خط كشيدن مي خواند:
" كِش مي كشم كِش بِرا مريم و بِچِّش"
و منظور از مريم حضرت مريم بود و كساني هم كه در اتاق نشسته بودند و صداي اين زن را مي شنيدند مي گفتند: " بكِش مباركه"

*برا: براي
*بچش: بچه اش

27- ذغال سوزوني
يكي از مشاغل اهالي ده ذغال سوزوني بود. براي ذغال سوزوني بعضي از مردان ده به بيابان مي رفتند و گودالهايي به گودي و پهناي يك متر و نيم در يك متر و نيم در زمين مي كندند، بعد تا جايي كه مي توانستند هيزم هاي كلفت و ضخيم مانند گز و قيج را از سطح بيابان جمع آوري مي كردند و در اين گودالها مي ريختند وقتي گودالها پر از هيزم مي شد هيزم ها را آتش مي زدند تا بسوزد . هيزم ها نيم سوخته كه مي شد بر رويش خاك مي ريختند تا خاموش شود و بعد روي گودالها را مي پوشاندند تا مبادا براثر باد هيزمها دوباره روشن شود. يكي دو روز هيزمها به همين حال باقي مي ماند تا تبديل به ذغال شوند. وقتي هيزمها ذغال مي شدند مردهاي ذغال سوزون، ذغالها را از داخل گودال بيرون مي ريختند و داخل جووال مي كردند ودرش را محكم مي بستند. جووال گوني هاي بزرگي بود كه لبافان با نخهاي ضخيمي به اسم هُري آنها را بافته بودند. به اين شكل ذغال آماده فروش به شترداران مي شد.
شترداران در اوقات معيني مي آمدند و اين ذغال ها را مي خريدند و براي فروش به شهرها مي بردند. وقتي هم امكان رفت و آمد ماشين به ده فراهم شد، ماشينهاي باري بزرگي كه مردم ده به آنها " اِنتِرناس" مي گفتند مي آمدند و اين ذغال ها را مي خريدند و به شهر مي بردند. البته گاهي اين ماشينها علاوه بر ذغال مسافر هم مي بردند و مردهايي كه مي خواستند به شهر بروند را بر روي بار ذغال سوار مي كردند. اين ذغالها فقط براي فروش نبود بلكه براي استفاده خود مردم هم بود . براي آماده كردن چايي با سماور ذغالي و براي تأمين گرماي كرسي اين ذغالها را به كار مي بردند. براي پختن نان از خيزم (هيزم) داخل تنور استفاده مي شد. كساني هم كه ذغال سوز نبودند براي تهيه ذغال مصرفي شان به ذغال سوزها مراجعه مي كردند و سفارش مي دادند كه مثلا يك يا دو بار هيزم ما مي خواهيم.
ذغال سوزها تا آماده شدن ذغال مجبور بودند چند روزي را در بيابان سپري كنند، به همين خاطر محل استراحتي براي خودشان درست مي كردند تا شبها داخل آن شوند و استراحت كنند. به اين منظور گودالي در زمين مي كندند وبه آن "شوگاه "مي گفتند؛ يعني محلي كه شبها داخل آن به استراحت پرداخته مي شود. براي جلوگيري از ورود حيوانات درنده و موذي وقتي شبها داخل شوگاه مي شدند روي گودال را با شاخه هاي نازك و هم چنين با پالان الاغهايشان مي پوشاندند.
بساط چايي شان هم به راه بود . دو تا كتري مسي، يك كتري براي آبجوش و يكي براي چاي، به همراه استكان و نعلبكي و قند و چاي از ده با خودشان مي آوردند. براي پختن نان هم چهار تخته سنگ را كنار هم مي گذاشتند و دور تا دورشان را هيزم مي ريختند و آتش مي زدند، وقتي هيزم ها مي سوخت اين سنگ ها هم گرم و سوزان مي شدند و ذغال سوزها مي توانستند خمير نان را بر روي سنگها پهن كنند تا نان پخته شود.
وقتي ذغال سوزها به ده برمي گشتند اول كاري كه مي كردند حمام رفتن بود. زيرا از فرق سر تا نوك انگشت پايشان سياه بود؛ اما وقتي از حمام بيرون مي آمدند تقريبا تمام بدنشان از سياهي ذغال تميز شده بود غیر از چشم هايشان و مثل اين بود كه چشم هايشان را سرمه كشيده باشند.

28- ماست خيك
گاهي اوقات كه قصاب مي خواست بزي را سر ببرد صاحب بز به او مي گفت: "پوسُّشُ (پوستش را ) گردن گلو واكن " و منظورش اين بود كه قصاب شكم بز را پاره نكند و پوست را از بدنش غلفتي باز كند. پوستي را كه به اين شكل از بدن بزجدا شده بود در آهك مي خوابانيدند تا موهاي آن به راحتي كنده شود. بعد از جداكردن تمام موها پوست را درون بُقِّه (چشمه ده) مي شستند تا كاملا تميز شود.
سوراخ ايجاد شده در قسمت دستها و پاها و دم را محكم مي بستند و سوراخ قسمت گردن را باز مي گذاشتند. به اين ترتيب محفظه اي از پوست بز درست مي كردند كه به آن "خيك " مي گفتند و از آن براي نگهداري ماست و همچنين زدن دوغ استفاده مي كردند.
براي نگهداري ماست، ماست را به همراه نمك داخل خيك مي ريختند و در آن را (سوراخ قسمت گردن) محكم مي بستند، خيك را درون ظرف نسبتا بزرگي به اسم " بايه "مي گذاشتند وبر روي آن كمي نمك مي پاشيدند. كم كم آب ماست داخل خيك از آن خارج مي شد و درون بايه جمع مي شد. هر روز آب بايه را خالي مي كردند و پوست را با آب شستشو مي دادند تا ليز و فاسد نشود و دوباره داخل بايه قرار مي دادند و به آن نمك مي زدند. ماستي كه به اين شكل در خيك آماده مي شد غليظ و سفت و بسيار خوشمزه بود.
براي دوغ زدن هم ماست و آب را داخل خيك مي ريختند و درش را مي بستند، سرو ته خيك را با دو دست مي گرفتند و محكم و به دفعات به عقب و جلو حركتش مي دادند و به اين شكل كره را از دوغ جدا مي كردند. وقتي دوغ را از خيك خارج مي كردند تكه هاي كره هم از خيك بيرون مي افتاد به اين كره "مِسكه" مي گفتند. مسكه را يا به همين شكل با نان مي خوردند و يا اينكه آب مي كردند و براي پخت غذا به عنوان روغن استفاده مي كردند.
اگر ديگر نيازي به خيك نبود يعني مواقعي كه ماست و شيری براي نگهداري نداشتند، به پوست نمك مي زدند و مي گذاشتند تا كاملا خشك شود. با خشك كردن پوست امكان نگهداري آن براي مدت زماني طولاني فراهم مي شد. براي استفاده مجدد از پوست خشك شده آن را داخل آب قرار مي دادند تا دوباره نرم و قابل استفاده شود.

29-كدو قليوني
مردم ده اسفرجان كدو حلوايي هاي كوچك را كه گردني باريك داشتند و شكلشان شبيه به قليون بود مي چيدند و از قسمت گردن و باريك آن برشي مي زدند و تكه اي را جدا مي كردند، بعد تخم ها و گوشتهاي داخل هر دو قسمت را خالي مي كردند و مي گذاشتند تا خشك شود، به اين صورت براي خودشان و هم چنين براي اهالي بقيه روستاي اطراف ظروف طبيعي درداري را درست مي كردند كه براي نگهداري حبوبات و غلات و نمك استفاده مي شد.
كدو حلوايي هاي بزرگ را هم در پختن آش به كار مي بردند. آشي كه با كدو پخته مي شد مرهم سينه درد بود. گاهي اوقات هم پوست كدوحلوايي را به تكه هاي كوچكي مي بريدند و در بالاي هر تكه سوراخي براي ردشدن نخ ايجاد مي كردند، بعد اين تكه هاي كوچك را خشك مي كردند و نگه مي داشتند؛ وقتي كودكي مبتلا به سياه سرفه مي شد يك قطعه از اين پوستها را برمي داشتند و به ملا و دعانويس ده (ملا اسد ياعلي آقا) مي دادند تا دعا بر روي آن بنويسد، وقتي ملا دعا را مي نوشت از داخل سوراخ پوست كدو نخي را رد مي كردند و آن را مانند گردن بند به گردن فرزند بيمارشان مي آويختند تا به بركت اين دعا بهبودي براي طفل بيمارشان حاصل شود.
كتابي كه ملا اسد يا علي آقا از روي آن دعاها را مي نوشتند "مجمع الدعوات" يا "جامع الدعوات" بود. مردم براي شفا يافتن از بيماريها، براي بچه دارشدن، براي زنده ماندن بچه هاي خردسال و براي گشايش در كارهايشان نزد ملا براي دعا بازكردن مي آمدند. ملا هم از روي كتابش دعايي را متناسب با درخواست مراجعه كننده مي نوشت. مثلا براي بچه دار شدن زن نازا از سرانگشت شصت پايش تا به مچ و از مچ تا سر انگشت كوچك پايش دعاي خاصي را مي نوشت ؛ يا مثلا براي اينكه خانم هايي كه بچه سقط مي كنند شفا پيدا كنند و بچه تا نه ماه در رحم شان باقي بماند، قلعه ياسين درست مي كرد ؛ يعني سوره ياسين را بر روي كاغذ يا پارچه سفيد خيلي بزرگي مثلا صدسانتيمتري مي نوشت، البته از گوشه كاغذ شروع به نوشتن مي كرد تا به گوشه دوم برسد. بعد كاغذ را مي چرخاند و ادامه سوره را مي نوشت تا به گوشه سوم برسد و همين طور ادامه مي داد تا به گوشه اول مي رسيد. وقتي به گوشه اول مي رسيد زير نوشته هاي قبلي باقي سوره را مي نوشت و به اين ترتيب سوره ياسين را دور تا دور كاغذ مي نوشت. وسط كاغذ هم به شكل مدور دعاي خاصي را مي نوشت . وسط كاغذ كه دعا بر رويش نوشته شده بود به شكلي بود كه امكان بازشدن آن از اطراف كاغذ وجود داشت. ملا اين كاغذ را به زن مي داد او هم آن را داخل كيسه پارچه اي قرار مي داد و به گردنش مي آويخت و يا داخل بالشتش مي گذاشت تا زمان وضع حملش برسد. بچه كه به دنيا مي آمد وسط كاغذ را باز مي كردند و از داخل آن كاغذ بچه را رد مي كردند با اين كار عقيده داشتند بچه محافظت مي شود.

30- سِجِلتي
" دين محمد صلوات، سجلتي اُمده خُنه كدخدا "
اين صداي جارچي ده (صادق اوسا حاجي) بود كه از پشت بام خانه اش شنيده مي شد كه سعي داشت با صداي بلند مردم را از آمدن سجلتي آگاه كند. سجلتي همان سجلدي يا مأمور ثبت احوال بود كه در سال 1310 يا يكي دو سال قبل تر از آن براي اولين بار پايش به ده ما باز شد. قبل از آمدن مأمور ثبت احوال وقتي فرزندي به دنيا مي آمد اگر والدين يا اطرافيانش سواد داشتند تاريخ تولدش را به ماه و سال قمري در صفحه سفيد ابتدايي قرآن مي نوشتند و اگر هم بي سواد بودند تاريخ تولد فرزندشان را به خاطر مي سپردند.
اكثر قريب به اتفاق نام هايي كه براي نام گذاري نوزادان انتخاب مي شد، اسامي ائمه و معصومين بود. وقتي مأمور ثبت احوال به ده مي آمد به خانه كدخدا يا نماينده او مي رفت و جارچي مردم را از آمدن او خبردار مي كرد. وقتي يكي از اهالي به خانه كدخدا براي گرفتن شناسنامه مي رفت مأمور از او اسم و فاميلش را مي پرسيد تا وارد شناسنامه اش كند، اما اهالي ده هيچ كدام فاميلي و نام خانوادگي نداشتند و فقط اسم شان را مي گفتند. سجلتي هم بنا بر سليقه و معيار خودش يك فاميلي براي آنها انتخاب مي كرد مثلا در زماني كه "آزادخان" كدخدا بود يكي از مأمورهاي ثبت احوال به ده آمد و براي اقامت به خانه كدخدا رفت. مأمور براي كدخدا فاميلي آزادي را گذاشت چون اسم كدخدا "آزادخان" بود ؛ همچنين همين فاميلي را براي بعضي از مردم ده كه در ايام اقامت او براي گرفتن شناسنامه به خانه كدخدا آمدند ، گذاشت. بعضي از مأمورها از روي نام پدر يا پدربزرگ افراد فاميلي آنها را مي نوشتند. مثلا فاميلي اكبري و كريمي بر اين اساس براي برخي از اهالي در شناسنامه هايشان نوشته شد.
شغلها و حالت هاي افراد هم بهانه اي براي انتخاب فاميلي شان به دست مأمور ثبت احوال مي داد. مثلا مأمور از يكي از اهالي پرسيده بود:" كارت چيه؟" او هم گفته بود:" ذغال سوزونم" و همين جواب باعث شده بود ك مأمور فاميلي "آتش پنجه" را برايش انتخاب كند يا مثلا روزي يكي از اهالي كه بسيار خندان و خوش برخورد بود براي گرفتن شناسنامه آمد مأمور تا چهره خندان او را ديد فاميلي "خندان" را در شناسنامه اش نوشت.
مهر و محبت زياد به اهل بيت باعث شده بود كه اسامي اهالي ده از اسامي معصومين عليهم السلام باشدو مأموران ثبت احوال هم همان اسامي اسلامي را وارد شناسنامه مي كردند اما در طول سالهايي كه كسروي وزير فرهنگ شد، بعضي از مأموران ثبت احوال در راستاي برنامه ها و اهداف اسلام ستيزكسروي اسامي اسلامي برخي از افراد ده را به اسامي ايراني تغيير دادند و اسمهايي مانند بهرام، پرويز، كيومرث، ايرج، كشور و اسفنديار و ... را به جاي حسن و حسين و محمد و علي و فاطمه وارد شناسنامه ها كردند.

31- قِلبِتين
"قلبتين " نام انبري بود كه جزو وسايل كار صادق اوسا حاجي محسوب مي شد. صادق اوسا حاجي فعاليتهاي متعددي را در ده عهده دار بود. يكي از كارهاي او كشيدن دندانهاي خراب بود. براي كشيدن دندان، با قلبتين دندان را از دهان خارج مي كرد. اين انبر چهارپايه و دندانه يا چهاردندان گیر داشت كه به دو دسته وصل مي شد. صادق اوسا حاجي دو دسته را مانند دسته هاي قيچي از هم باز مي كرد تا پايه ها از هم باز شوند بعد اين پايه ها را دور دندان خراب مي گذاشت و دسته ها را مي بست و با فشار به دسته ها و كشيدن انبر رو به بالا يا رو به پايين دندان را از دهان مريض خارج مي كرد. چشم تان روز بد نبيند با نبود مواد بي حس كننده در آن زمان، دندان كشيدن به اين شيوه براي بيمار خيلي دردناك بود .
يكي ديگر از كارهاي صادق اوسا حاجي ختنه كردن نوزادان بود. رسم اهالي ده احمد آباد اين بود كه وقتي نوزاد پسري هفت روزه مي شد او را به دست صادق اوسا حاجي می سپردند تا ختنه اش كندو به اين كار "سنت كردن" مي گفتند. صادق اوسا حاجي براي سنت كردن بچه ها خودش به خانه هاي اهالي مي آمد و بعد از اتمام كارش پذيرايي ساده اي مي شد و بعد مي رفت. اما در روستاي اسفرجان وقتي بچه هفت ساله مي شد اورا ختنه مي كردند و جشن ختنه سورون هم مي گرفتند و اين جشن بهانه اي مي شد براي دور هم جمع شدن و شادي وپايكوبي آشنايان و فاميلها.
تنها آرايشگر ده هم صادق اوسا حاجي بود كه سروصورت مردان ده را اصلاح مي كرد. او اصلاح سرو صورت را با ماشين هاي ريش تراش دستي انجام مي داد و از تيغ براي اينكار استفاده نمي كرد زيرا مردم ده تيغ زدن به صورت را حرام مي دانستند. صادق اوسا حاجي مغازه نداشت بلكه براي اصلاح كردن به خانه هاي اهالي مي آمد و با ماشين ريش تراش دستي اش موها و ريش هايشان را كوتاه مي كرد ؛ گاهي اوقات هم مي ديدي كه در كوچه هاي ده، در كنار ديوار گلي، مشتري برروي سكويي نشسته و صادق اوسا حاجي مشغول به اصلاح کردن سر وصورت اوست.
انجام حجامت نيز به عهده او بود. پنج روز مانده به عيد نوروز براي پسربچه هاي ده حجامت گوش را انجام مي داد تا از چشم دردشان در تابستان جلوگيري كرده باشد. اگر درده خبر تازه اي مي شد يا اتفاقي مي افتاد كه لازم بود اين خبر يا اتفاق به گوش تمام مردم ده برسد اين اطلاع رساني را نيز صادق اوسا حاجي انجام مي داد ؛ براي اين كار به پشت بام منزلش مي رفت و با صداي بلند آن خبر يا اتفاق را براي مردم بازگو مي كرد و به عبارت ديگر جار مي زد. مثلا وقتي بعد از عيد نوروز مي خواستند آب حمام را كثيف شده بود تعويض كنند صادق اوسا حاجي اين طور جار مي زد.
"دين محمد صلوات ، آُ حموم داره ميُفته هر كي مي خواد بره حموم، بياد بره"
32- تاپوچي گِلي
مادراني كه كودكانشان به حدي رسيد بودند كه چهاردست و پا راه مي رفتند و اين توانايي را هم داشتند كه روي پاهايشان بايستند براي نگهداري آنها از وسيله اي به نام "تاپوچي گلي" استفاده مي كردند.
كودكان در اين سن مراقبت هاي خاص و ويژه خودشان را نياز دارند ولي كار زياد زنان ده مانع از آن مي شد كه بتوانند مدام كودك را به بغل بگيرند و يا اينكه كنار او بنشينند و مواظبش باشند؛ به همين خاطر كودك را داخل تاپوچي گلي مي كردند تا هم خودشان به كارهايشان برسند و هم اينكه به كودك آسيبي نرسد و محافظت شود. تاپوچي گلي ساخته دستان "داي رضا كوزه گر" بود. داي رضا علاوه بر تاپوچي، سَبو و تُنگي چي هم مي ساخت.
تاپوچي گلي محفظه اي استوانه اي بود كه ديواره هاي ضخيمي داشت و سروتهش باز بود. بلندي آن تا زير بغل كودك مي رسيد و گشادي آن به اندازه اي بود كه اگر كودك را داخلش مي كردي به زمين نمي افتاد و كاملا او را نگه مي داشت. در بعضي از تاپوچي ها كمي پايين تر از لبه بالايي آن يك طاقچه و لبه كوچكي به اسم" آخورچي" قرار داشت كه بر روي آن براي كودك خوراكي مي ريختند تا وقتي كه كودك داخل تاپوچي گذاشته مي شود سرگرم به خوردن خوراكي شود و مدت بيشتري را داخل آن بماند.
اگر هوا سرد بود براي اينكه پاهاي بچه بر اثر تماس با زمين يخ نكند چند تكه پارچه بي ارزش (جُل) را كف تاپوچي پهن مي كردند. خلاصه كودك داخل تاپوچي گلي مي توانست به مدت مثلا يك ساعت تا يك ساعت و نيم تاب بياورد و در اين مدت مادرش به كارهاي منزلش برسد.
*دای: دایی
*سبو: کوزه
*تنگی چی: کوزه کوچک بچه هیی که به ملایی می رفتند

33- دندوني
زماني كه كودك مي خواهد دندان دربياورد، لثه هايش شروع به خارش و درد مي كند و دوست دارد كه اشياء‌سفتي را به دهان ببرد و گاز بگيرد تا خارش و درد از بين برود؛ براي اين منظور معمولا مادرها از داروخانه جسمي پلاستيكي به نام "دندوني" را مي خرند و به دست بچه مي دهند.
اما در قديم زنهاي روستاي ما خودشان دندوني را درست مي كردند؛ به اين شكل كه از داخل يك يا دو تا خرما خرك، نخي را رد مي كردند و دو سر اين نخ را به نخ ديگري كه دور مچ دست بچه شان پيچيده بودند مي بستند. وقتي كودك گريه مي كرد و يا لثه اش شروع به خارش مي كرد، اين خرما خرك را كف دست بچه مي گذاشتند تا مك بزند و يا گاز بگيرد و چون مزه شيريني داشت بچه ها آن را خيلي دوست داشتند.

34- پاكَنده و بُقّه
همه مردم ده در خانه شان يك حلقه چاه داشتند كه از آب آن براي شستن ظروف و حياط استفاده مي كردند و به حيوانات مي دادند؛ ولي آب مصرفي و آشاميدني را از دو جا به اسم "پاكنده و بقه" تهيه مي كردند.
پاكنده جوي آبي بود كه در زير زمين جريان داشت. حدود سي چهل پله بايد پايين مي رفتيم تا به كنار جوي آب مي رسيديم . از صبح زود تا زماني كه آفتاب غروب نكرده بود زنها و دخترها براي شستن لباس و برداشتن آب آشاميدني در اين محل تجمع مي كردند.
روشنايي پاكنده از دهانه ورودي و دهانه بالايي آن تأمين مي شد. گاهي اوقات پسرهاي ده از بالاي دهانه ورودي صداهاي ترسناك از خود در مي آوردند تا به خيال خودشان دخترها و زنهايي را كه داخل پاكنده رفته بودند را بترسانند.
بقه نيز نام جوي آب ديگري بود که روي زمين جريان داشت و به عقيده اهالي آب سبك تر و بهتري نسبت به آب پاكنده داشت. در تابستان آب پاكنده و بقه سرد و خنك و در زمستان گرم بود و از دهانه بالاي آن بخار متصاعد مي شد.

35- تيمم با آرد
وقتي يكي از اهالي قصد سفر داشت داخل يك سيني قرآن، كاسه اي آب و مقداري آرد مي گذاشتند. مسافر به هنگام خروج از خانه با اين آردها تيمم مي كرد و از زير قرآن رد مي شد. آب داخل كاسه هم به نيت دوباره بازگشتن مسافر پشت سرش ريخته مي شد. بعد مقدار ديگري آرد به اين آردهايي كه مسافر با آن تيمم كرده بود اضافه مي كردند و آن را خمير مي كردند. اين خمير را به صورت خيلي نازك پهن مي كردند و با چاقويي آن را رشته رشته مي بريدند و با اين رشته ها براي مسافرشان آش پشت پا مي پختند.
وقتي رشته مي بريدند عقيده داشتند كه "راه مسافر را مي بُرند" يعني موانع را از سرراه سفرش بر مي دارند.

ادامه دارد...

 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

ورود به سایت

آمار بازدید سایت

امروز106
دیروز180
هفته977
جمع کل292127

افراد آنلاین

3
نفر

شنبه, 01 ارديبهشت 1403 15:26

شبکه های اجتماعی

in

telegram

 

 

 

                      

logo-samandehi