شیرین بیانهای مادر گلی-بخش4

 

madargoli4

 

 

 

15- خواندن خطبه عقد
خطبه عقد بين زن و شوهر را "ملااكبر و ميرزاحسين" كه هر دو روحاني ده مجاور ده ما بودند (اسفنداران) جاري مي كردند. ميرزا حسين خطبه عقد را مي خواند و بعد از سه بار خواندن از عروس و داماد بله مي گرفت و ملا اكبر عقد را وارد دفترش كرده و ثبت مي نمود. در آن زمان محمد رضا شاه دستور داده بود كه دختران كمتر از 15 سال را نبايد عقد كنيد؛ ملااكبر اين قانون را رعايت نمي كرد و دختران كوچكتر از 15 سال را هم عقد مي كرد ولي عقد را ثبت نمي كرد تا اينكه خبر به گوش مأموران شاه رسيد و مأموران ملا را زده به اصفهان منتقل كردندو اجازه ثبت ازدواج را از او گرفتند. ملااكبر تا آخر عمرش در اصفهان ماند. شايد هم حالت تبعيد داشت و نمي توانست از اصفهان خارج شود. عاقبت ملا در اصفهان درگذشت و در تخته فولاد دفن شد. اكنون قبر ملا مابين مزار شهداي اصفهان قرار گرفته است. خدايش رحمت كند.

16- از بين بردن اثر جادو
زنهاي ده به يكديگر سفارش مي كردند كه رختهايتان را وارونه بپوشيد تا جادو به شما اثر نكند و منظورشان از وارونه پوشيدن لباس پشت و رو پوشيدن آن بود و به عقيده خودشان اين كار باعث مي شد كه جادو اثر خودش را از دست بدهد. همچنين وقتي كه سحر يا جادويي را در سوراخ ديوار يا پاشنه درشان پيدا مي كردند، براي ابطال آن سحر، كاغذي كه كلمات سحر و جادو در آن نوشته شده بود را داخل آب روان مي شستند تا نوشته هايش پاك شود و بعد خود كاغذ را هم به آب مي سپردند تا با خودش ببرد.

17- لباس و پوشش اهالي
لباس مردان و پسر بچه ها:
1- تومون: شلواري بود با پاچه هاي گشاد و مشكي رنگ كه آن را با بند پهني به دور كمر خود نگه مي داشتند. اين بند به وسيله يك چوب كه انتهايش سوراخي داشت ومثل جوالدوز بود، داخل تومون كشيده مي شد. به اين چوب "چوب بندتومون كشي" مي گفتند. براي دوختن تومون از پارچه هايي كه زنان ده بافته بودند، استفاده مي كردند و يا اينكه از بقالهاي ده (حسين چراغعلي يا علي خان)پارچه را مي خريدند.
2- پيراهن: از گودی گردن تا روي سينه آن دگمه داشت و یقه آن سه سانتي و آستين هايش گشاد بود و مچ نداشت. بلندي آن هم كمي بالاتر از زانوانشان مي رسيد.
3- قُبا: قبا روي پيراهن پوشيده مي شد. بلندي آن تا زير زانو و به رنگ هاي مشكي، قهوه اي يا سرمه اي بود. زير بغل قبا، به اندازه يك چهارگوش كوچك سوراخ بود و دوخته نمي شد. قباهايي كه بلند بودند دو طرفش چاك داشت . براي قبا جيبهايي داخل درز پهلو مي دوختند. قبا جلو باز و بدون يقه و دگمه بود.
4- شال: سفيد رنگ و از جنس كرباس يا چلوار بود و روي قبا به دور كمر پيچيده مي شد؛ البته بيشتر، مردان مسن تر از شال استفاده مي كردند.
5- كلاه نمدي: مشكي رنگ و گرد بود و "علي كلاه مال" با پشم چهارپايان، كلاه نمدي درست مي كرد .گذاشتن كلاه ارتباطي با فصل سرما نداشت و مرداني كه كلاه بر سرشان مي گذاشتند، در فصل گرما هم كلاه برسر داشتند.
6- گيوه: رويه اش سفيد رنگ و تخته زيري آن آبي بود. مرداني از روستاي رُمشَن (رامشه) كه در دوازده كيلومتري روستاي احمد آباد بود، به ده مي آمدند و لباس كهنه هاي ما را مي خريدند. با اين لباس كهنه ها، تخته گيوه درست مي كردند. تخته و رويه گيوه با تكه اي چرم به هم وصل مي شد. چرم به هر دو قسمت رويه وتخته دوخته شده بود.
لباس زنها و دخترها:
1- پاكَش: شلوار مشكي رنگي بود كه مانند تومون مردها با بند به دور كمر خانمها نگه داشته مي شد، با اين تفاوت كه بند پاكش از بند تومون باريكتر بود.
2- تومون قِري: دامني بود از كمر تا بالاي زانو و به اين شكل دوخته مي شد كه شش متر پارچه گل دار را پليسه مي كردند و يك كمر پهن به دور آن مي دوختند. دو طرف كمر به وسيله دكمه اي به هم وصل مي شد به دكمه "چِفت" مي گفتند.
3- پيرهن: گشاد و آستين دار بود و بلنديش طوري بود كه قسمتي از تومون قري را مي پوشاند. يقه آن سه سانتي بود و از گردن تا سينه آن سه دگمه داشت. گاهي اوقات روي سينه، لبه آستين و پايين پيراهن را گل دوزي مي كردند.
4- كت يا يَل: ا زمخمل سبز يا قرمز دوخته مي شدو كوتاهتر از پيراهن بود، در دو طرفش هم جيب دوخته مي شد. جلوي كت تا پايين باز بود و دگمه هم نداشت. زنها كت را بيشتر در ايام عيد و مراسم عروسي مي پوشيدند و لباس هميشگي و دايمي آنها نبود.
5- چَرقَد: ابريشمي بود و با سنجاقي دو طرف آن را در زير گلو به هم وصل مي كردند. البته سنجاق به تنها یی استفاده نمي شد، بلكه تعدادي مهره رنگي و يك قراني (ريالي) را داخل نخي مي كردند و كنار مي گذاشتند، چهارپنج عدداز اين نخهاي مهره دار كه درست مي شد، همه را داخل سنجاق ميكردند و با اين سنجاق تزيين شده چرقد را درزير گلو نگه مي داشتند به اين سنجاق مزين "شعله" مي گفتند.
چرقد بسيار بزرگ بود طوري كه وقتي مي نشستند از پشت، لبه چرقد روي زمين مي رسيد و از جلو، تمام روي سينه و شكم را مي پوشاند.
6- اُرُسي: همان كفش بود، البته زنها و دخترها پابرهنه راه مي رفتند و ارسي را ايام عيد يا در مهماني ها و عروسي ها مي پوشيدند، همچنين در ايام زمستان كه كوچه ها پر از گل مي شد؛ ولي به غير از اين مواقع پابرهنه بودند .حتي وقتي هم به صحرا براي كمك در كار كشاورزي مي رفتند پابرهنه بودند ووقتي به خانه برمي گشتند تمام كف پايشان پر از تيغ شده بود و مي نشستند و با نوك سنجاقي تمام تيغ ها را يك به يك در مي آوردند. چند سالي كه گذشت كفش هايي پلاستيكي و بدون پاشنه و سياه رنگي به اسم "گالش "به ده آورده شد وقتي گالش به ده رسید، ديگر زنان ده پابرهنه را ه نمي رفتند و از اين كفشهاي راحت استفاده مي كردند.
7- چادر: چادر زنان رنگي بود، البته چادرسركردنشان به اين شكل بود كه چادر را روي سرشان مي انداختند و روگرفتن نداشتند و دو طرف چادر را كه تا نزديك پايشان مي رسيد بالا مي آوردند و روي سرشان قرار مي دادند. به اين شكل چادر فقط قسمت پشت سر تا پايشان را مي پوشاند و قسمت جلو را چادر نمي پوشاند و طوري بود كه لباسهايشان كاملا ديده مي شد.

18- شال گُلو
وقتي مردي از دنيا مي رفت، زنش چادر و لباسهاي خودش را داخل جوهر مي گذاشت تا تيره رنگ شوند و تا يك سال اين لباسهاي تيره را مي پوشيد، موها و ناخنهايش را هم حنا نمي كرد. اگر مردي كه مرده، مجرد بود و همسر نداشت مادر
و خواهرش از حنا براي رنگ كردن موها و ناخنهايشان استفاده نمي كردند ولي لباسهايشان را با رنگ تيره رنگ نمي كردند اهالي ده نيز به احترام مرده تا مدتي حنا نمي كردند و عروسي هم نمي گرفتند . مردهاي وابسته به ميت وقتي مي خواستند سرمزار بروند و يا در مراسم ختم او شركت كنند شال سفيدي را به گردن مي بستند كه به آن "شال عزا" مي گفتند. گاهي اوقات كه تعداد اين مردها خيلي زياد مي شدند، زنهايي كه آنها را مي ديدند به يكديگر مي گفتند:
"فلاني (اسم ميت را مي گفتند) چقدر شال گلو داره "يعني چقدر مردهايي كه شال به گردن بسته اند زيادهستند.
بعد از هفت روز سلماني ده ، صادق اوساحاجي ، مي آمد و مردان عزادار را اصلاح مي كرد و شالهايشان را از گردنشان برمي داشت و به اين شكل آنها را از عزا در مي آورد. براي از عزا درآوردن زنان عزادار هم زنهاي ده دختربچه اي از فاميل ميت را به حمام مي بردند و سريا دست وپاي او را حنا مي كردند و با اينكار زنها نيز از عزا در مي آمدند. وقتي كسي مي مرد او را داخل گليم مي گذاشتند و سربُقّه (چشمه ده) مي بردند تا با آب بقه او را غسل دهند. بعد از كفن كردن او را داخل تابوت مي گذاشتند و تا "سر خاك " تشييع مي كردند. مردم وقتي مي خواستند براي تشييع جنازه اي بروند مي گفتند:
" مي خوايم بیريم سر شور."
بعد از دفن ميت تابوت را در كنار قبرش باقي مي گذاشتند تا نوبت به فرد ديگري برسد و بيايند و تابوت را براي بردن او از سربقه تا سرخاك ببرند.

19- عيد در روستا
هشت روز ابتداي فروردين ماه، ايام عيد محسوب مي شد. پنج روز مانده به فروردين را "پِنجي" مي گفتند و در اين روز به خانه تكاني مشغول مي شدند و آجيل شب عيد كه شامل گندم بوداده، نخودچي، كشمش، شاه دونه و بعضي مغزهاي بوداده ديگر بود را مخلوط مي كردند. براي پيرمردها و پيرزنها كه دندان نداشتند و نمي توانستند از آجيل شب عيد بخورند، انجير خشك را در كاسه اي بزرگي مي خيساندند و يك قاشق چوبي درون آن كاسه مي گذاشتند. براي اينكه مهمانان بر اثر خوردن آجيل دهانشان زخم نشود "اوچغندري" درست مي كردند ،به این صورت که چغندر را پوست كنده و ورق ورق مي كردند و بعد مي پختند، چغندر پخته شده آبي كه در آن چغندر ريخته شده بود را در ظرف سفالي بزرگي به نام "بايه" مي ريختند، بعد تكه اي غره قورت داخل اين آب مي انداختند تا حل شود. وقتي مهمان به خانه شان مي آمد از اين مايع با ملاقه مقداري بر مي داشتند و درون كاسه هاي سفالي كوچك مي ريختند و به او تعارف مي كردند .
سلماني ده ، صادق اوساحاجي، در اين پنج روز پسربچه هاي ده را با يك تيغ مشترك حجامت گوش مي كرد و به عقيده اهالي با اين كار درد چشم از پسرها دور مي شد. از يك ماه مانده به عيد اهالي آجيل شب عيدشان را به خانه "علي كلاه مال "مي بردند تا او به نوبت آنها را بو دهد و براي شب عيد آماده كند . علي كلاه مال كارش درست كردن كلاه نمدي براي مردان بود اما ماه آخر سال تغيير شغل مي داد و كارش بودادن گندم و نخودچي براي مردم ده مي شد. تقويم "مصباح "تقويمي بود كه ملاي ده در اختيار داشت و از روي آن زمان آمدن سال نو را مي فهميد ، ولي در هر سال آغاز و شروع سال نو در صبح بود و هميشه خدا ، سال صبح تحويل مي شد.
صبح عيد بچه ها در كوچه هاي ده به راه مي افتادند و به خانه اقوام نزديك خود مثل خاله،‌عمه، عمو و دايي مي رفتند تا عيدي شان را از آنها بگيرند . عيدي بچه ها يكي دو مشت آجيل بود كه در جيب لباسهايشان ريخته مي شد. بچه ها به محض ريخته شدن آجيل در جيب شان به خانه فاميل دوم و سوم و ... مي رفتند. وقتي به تمام فاميل سر مي زدند و عيدي شان را مي گرفتند به خانه خودشان بر مي گشتند و آجيلهاي خودشان را در ظرفي جدا از ظرف آجيل خانواده مي ريختند و از اين آجيل هر روز مشتي در جيب شان مي ريختند و به هنگام بازي تند تند مي خوردند.
بعضي اوقات كه در حين بازي تشنه مي شدند و حوصله نداشتند به خانه برگردند و آب بخورند، مشتي از اين آجيل را به پيرزن سقايي به نام "فاطمه سكينه حسن" مي دادند و در عوض پياله اي آب از او مي گرفتند. فاطمه سكينه حسن كوزه اي را پر از آب مي كرد و با چند پياله كنار "سرخاكي" مي نشست ، تا به افرادي كه در هنگام بازي خسته و تشنه مي شدند آب بدهد. سرخاكي همان قبرستان ده بود كه در حاشيه ده قرارداشت . محل بازي بچه ها سرخاكي بود ، كمي آن طرف تر از سرخاكي محل بازي مردان بود و كمي هم دورتر از محل بازي مردان ، محل بازي زنها بود. اهالي ده ساعاتي را در ايام عيد براي بازي كردن به بيرون ده مي رفتند. مردان با مردان، زنها با زنها و بچه ها با بچه ها بازي مي كردند. ايام عيد به بازي كردن و ديد و بازديد مي گذشت. بچه ها تمام روز و بزرگترها گاهي صبح ها و گاهي عصرها را به بازي كردن با هم مي گذراندند.
يك ماه مانده به عيد لباسهاي عيد را مي دوختند ."عمه خينساء"خياط ده بود . عمه با دست لباس مي دوخت و هم خياط مردانه بود و هم خياط زنانه و از يكي دو ماه مانده به عيد حسابي سرش شلوغ مي شد . او لباسهاي مردانه را از روي روبُر مي دوخت . روبر لباس دوخته شده اي بود كه براي عمه مي آوردند و عمه از روي آن لباس، لباس جديد را اندازه مي زد و مي دوخت . بعضي از زنان ده نيز خودشان دست به سوزن مي شدند و لباس مي دوختند و كاري به عمه نداشتند. دوختن لباس عيد بيشتر براي بچه ها انجام مي شد و بزرگترها خيلي به دوختن لباس نو براي خودشان اهميت نمي دادند. ملايي رفتن (مدرسه رفتن) پسرها و چرخ ريسي زنان در هشت روز که ايام عيد بود تعطيل مي شد ولي كارهاي كشاورزي و دامداري هيچ وقت از سال تعطيل بردار نبود.
شب هشتم عيد هوا بسيار سرد مي شد. به اين شب، شب عيد سلطاني مي گفتند و مي خواندند:
شب عيد سلطاني صدمن كنده بسوزاني
يعني اين شب آن قدر سرد است كه بايد صدمن تنه درخت (هيزم) براي گرم كردن خانه بسوزانيد در اين شب و هم چنين در شب اول برنج مي پختند و با گوشت يا با ماست مي خوردند و مي گفتند امشو پلوچلو داريم و مي خواندند:
امشب كه پلو داريم، سخت بيا و برو داريم فردا كه كاچي داريم، شكل لوبّاچي داريم
*لوباچي: روباه كوچك

20- ملايي رفتن
ملايي رفتن به معني مكتب و مدرسه رفتن بود . آموختن سواد براي پسرها از شش يا هفت سالگي شروع مي شد. دختران حق سوادآموزي نداشتند؛ زيرا معتقد بودند كه اگر دختر قلم به دست بگيرد جادوگر مي شود. در ده يكي دو نفري بودند كه وظيفه آموزش را به عهده داشتند اهالي به آنها "ملّا" مي گفتند. بچه ها از صبح به خانه ملا مي رفتند و تا ظهر درس مي خواندند. با رسيدن وقت نماز ظهر بچه ها تنگي چي (كوزه كوچك) خود را بر مي داشتند و به دنبال هم و با صف به سر بُقِّه (چشمه) كه در حاشيه ده بود مي رفتند، وضو مي گرفتند و دوباره با تنگي چي پر از آب خنك چشمه به خانه ملا برمي گشتند و نمازظهر و عصر را با ملا مي خواندند.
بعد از اتمام نماز ملا به بچه ها مي گفت: "بیري خُنِتُن ( به خانه تان بروید) نونتُنا (نان خود را ) بخوريد اُ (و) بياين"
بچه ها براي خوردن ناهار به خانه خودشان برمي گشتندو يكي دو ساعتي كه از ظهر سپري مي شد دوباره راهي خانه ملا مي شدند و تا عصر آنجا مي ماندند. وقتي هوا سرد بود بچه ها داخل اتاق مي رفتند ولي وقتي هوا گرم بود داخل حياط يا دالان خانه ملا بدون هيچ زيراندازي بر روي زمين ، در دو رديف رو به روي يكديگر مي نشستند. موي سر بچه ها بايد كوتاه مي شد . كوتاه كردن مو با ماشين دستي ريش تراشي انجام مي شد. اگر كسي اين ماشين را داشت كه خودش موهاي فرزندش را كوتاه مي كرد والّا زحمت اين كار به عهده صادق اوسا حاجي (سلماني ده) بود. موها به اين شكل كوتاه مي شد كه قسمت پشت و دو طرف سر با ماشين چهار كوتاه مي شد ولي قسمت جلوي سر، موهايش بلند بود و تا روي پيشاني ريخته مي شد.
تنبيه بچه ها "فلك" بود و وقتي همديگر را مي زدند و يا به هم فحش مي دادند فلك می شدند. هر شاگرد براي خودش ظرف كوچكي به اسم "قورچي دواتي" داشت . اين ظرف از جنس شيشه يا حلبي بود و ملا آن را از مركب پر مي كرد و به شاگردش مي داد تا براي نوشتن از آن استفاده كند. ملا مركب را از تركيب دوده حمام و روغن كرچك درست مي كرد. اهالي به روغن كرچك مي گفتند: روغن چراغ يا بِدِنجيل
نوشتن با قلم انجام مي شد و قلم را از چوب "گِرا" مي ساختند. گرا همان ني بود كه در باغها يافت مي شد. چوب گرا بلند بود و از يك عدد چوب گرا بيست تا سي عدد قلم درست مي شد. درست كردن قلم نيز مانند ساختن مركب به عهده ملا بود. حتي هر وقت نوك قلم خراب مي شد بچه ها اين قلم خراب را به ملا مي دادند تا ملا با چاقويش آن را تيز كند. تمام وسايل بچه ها در خانه ملا گذاشته مي شد و بچه ها دست خالي به خانه شان بر مي گشتند. اگرچه آموختن سواد فقط حق پسرها بود ولي تعداد انگشت شماري از دختران ده كه پدرشان ملا بود و در ضمن از هوش بالايي برخوردار بودند با شنيدن آموزش هاي پدر در گوشه و كنار خانه و بدون اينكه به جمع شاگردان پيوسته باشند ، خواندن را ياد گرفته بودند. بچه ها براي نوشتن تكاليف دفتر نداشتند و تكاليف شان را بر روي كاغذهاي خط دار بزرگي كه مانند ورق كاغذهاي امتحاني امروزي بود مي نوشتند . يك تخم مرغ به "علي خان يا حسين چرا علي "(بقالهاي ده) مي دادند و در عوض كاغذ مي گرفتند و وقتي از نوشته پر مي شد آن را دور مي انداختند و يك برگه ديگر مي خريدند؛ البته قبل از آمدن كاغذ به ده تكاليف شان را بر روي يك تكه حلبي مي نوشتند و براي نوشتن مطلب جديد مطالب قبلي را پاك مي كردند .
اولين چيزي كه ملا در مکتب آموزش مي داد خواندن و نوشتن حروف الفبا بود. وقتي سي و دو حرف را آموزش مي داد نوبت به آموزش "تَجّاي" مي رسيد. تجّاي يعني اينكه بچه ها حروف را با حركات تلفظ كنند و بتوانند حروف را در كنار هم قرار بدهند و بخوانند. وقتي بچه ها در تجّاي مهارت پيدا مي كردند ملا آموزش" پنج الحمد" را شروع مي كرد كه از سوره توحيد شروع و به سوره نبأ ختم مي شد. پنج الحمد در واقع همان جزء سي ام قرآن بود كه امروزه "عم جزء‌ " ناميده مي شود. هر كدام از بچه ها براي خودش يك جلد كتاب پنج الحمد داشت.
قرآن بعد از پنج الحمد تدريس مي شد؛ البته فقط يكي دو جزء ازقرآن را ملا آموزش مي داد و وقتي بچه ها در خواندن اين دو جزء‌ روان مي شدند ديگر آموزش نمي داد و ملا به شاگردي كه به اين حد رسيده بود مي گفت :
" بُخُن و بِرو " (بخوان و برو ) كنايه از اينكه ديگر نيازي به آموزش و تعليم من نداري.
بعد از اتمام آموزش روخواني قرآن خواندن كتاب آغاز مي شد. ملا از روي كتابهايي كه داشت براي بچه ها مي خواند و بچه ها بعد از او مطالب را تكرار مي كردند كتابهاي ملا فلك ناز، مختارنامه، ديوان حافظ و ديوان سعدي بود.
ملا رياضي را نيز آموزش مي داد البته رياضي به سبك سياق را كه هم اكنون نيز برخي ، از اين رياضي در ميادين ميوه و تره بار استفاده مي كنند. تأكيد خانواده ها بر روي يادگيري قرآن بود و وقتي فرزندانشان در خواندن قرآن مهارت پيدا مي كرد ديگر اصراري بر رفتن او به ملايي نداشتند.
گاهی اوقات بچه ها با خودشان مقداري مواد خوراكي مثل يك عددنان يا تخم مرغ يا مقداري گندم يا جو به خانه ملا مي آوردند و به عنوان تشکر به ملا می دادند ؛ زماني هم كه پنج الحمد را تمام مي كردند يك كله قند براي شيريني به ملا تقديم مي كردند.

21- چرخ ريسي
يكي از كارهاي زنان ده چرخ ريسي بود. زنها با چرخ ريسي پنبه را به نخ تبديل مي كردند. نخ هاي تابيده شده ضخامت هاي مختلفي داشت و بر اساس ضخامت شان هم نامهاي متفاوتي داشتند؛ به نخهاي كلفت و ضخيم "هُري" مي گفتند. هري از به هم تابيدن چندين نخ نازك درست مي شد. از هري جووال (گوني)، خورجين و گاله كود (گوني هايي مخصوص حمل كود حيواني به مزرعه) مي بافتند و به بافندگان اين چيزها "لبّاف" مي گفتند. لبافي را مردان ده انجام مي دادند نه زنان ، ولي پارچه بافي كار زنها بود . هر خانمي براي خودش يك چرخ (دستگاه نخ ريسي) داشت عم غفور (عموغفور) نجار ده، اين چرخ ها و بقيه وسايل پارچه بافي مثل مَكو (ماكو) و نَوَرد را مي ساخت.
نورد چوبي بود كه پارچه بافته شده وقتي به حد معيني مثلا يك وجب مي رسيد به دور آن پيچيده مي شد . مكو هم تكه چوبي بود كه نخ به انتهاي آن وصل مي شد و مرتب از سمت راست كار به سمت چپ و از سمت چپ به سمت راست كار فرستاده مي شد تا رج به رج پارچه بافته شود ؛ البته چرخ هاي رنگي زيبايي هم بود كه از "كوهپايه " به ده آورده مي شد و بعضي از خانمها از اين چرخها مي خريدند .(كوهپايه شهري در هفتاد كيلومتري شرق شهر اصفهان است. )
دختران و زنان ده در شبهاي بلند زمستان دور هم جمع مي شدند و با چرخ ريسي دسته جمعي ساعات طولاني شب را طي مي كردند . بزرگترين خانه در هر محله محل تجمع زنهاي آن محله بود . تقريبا دوازده تا چهارده نفر هر شب در اين خانه جمع مي شدند تا با هم چرخ بريسند.
شب اول هر كسي در هر قسمتي از خانه مي نشست شب هاي ديگر هم همانجا مي نشست. زنها موقع بازگشت به خانه چرخها را در همان محل مي گذاشتند بماند و با خودشان نمي بردند . شب بعد، وقتي نماز مغرب و عشا را مي خواندند و شام مي خوردند دوباره مي آمدند و پشت چرخهاي خود مي نشستند و مشغول به كار مي شدند و اين كار تا آخر زمستان ادامه داشت . شبهاي چهارشنبه چرخ ريسي نمي كردند و معتقد بودند كه چهارشنبه سنگين است و اگر چرخ ريسي كنند چيزي از وسايل آنها مي سوزد. شب هاي جمعه را هم محترم مي شمردند و آن را عيد محمد مي دانستند و چرخ ريسي نمي كردند. يكي از كارهايي كه زنها به هنگام چرخ ريسي انجام مي دادند "مشاعره" بود . ابتدا يكي از خانمها چند بيت شعري را كه حفظ بود مي خواند، بعد نفر دوم بايد بلافاصله شعرش را بخواند به طوريكه يك يا چند كلمه از شعر نفر قبلي در شعرش به چشم بخورد .مثلا نفر اول مي گفت :
اي يار بيا و بر سرُم يار نگير
سيرُم شده اي بونه ی بسيار نگير
سيرم شده اي نامه سيري بنويس
فرزند عزيز مردمو خوار نكن
بلافاصله نفر دوم مي گفت:
اي يار بيا و بر سرُم ياري كن
من را مي برند تو گريه و زاري كن
من را مي برند شهر شما بفروشند
خود را برسان من را خريداري كن
گاهي اوقات هم يكي از زنها معما مطرح مي كرد و ديگران آن را حل مي كردند مثلا مي گفت:
- گرد و گنديچي، مثل هندونه چي، نیم دُ نَم (نمی دونم )چي چي؟
- جواب: جنين در شكم مادر
- صندوقچي سليموني در بسته بيابوني، كليدش را خدا داره؟
- جواب: قبر
- اون چيه كه ميره به كوه گوشتي، مياره شكار چوبي؟
- جواب: سوزن كه براي درآوردن تيغ از كف پا به كار مي رفت
گاهي اوقات انار يا زردكي را با خودشان مي آوردند و در حين چرخ ريسي مي خوردند .گاهي هم هر کدام از زنها مقداري از پنبه هايشان را مي دادند، وقتي پنبه ها جمع و زياد مي شد، يكی از زنها آنها را مي برد و به بقال ده مي داد و در عوض مقداري
خرما مي گرفت و مي آورد تا با هم بخورند؛ به اين خوراكي كه در شب مي خوردند" شوچَره "مي گفتند ؛ يعني چيزي كه خواب را از چشم دور مي كند.
براي تأمين روشنايي اتاق در طاقچه اتاق يك چرا غ نفتي كوچكي گذاشته مي شد . در خريد نفت اين چراغ همه خانم ها شركت مي كردند؛ به اين صورت كه هر كدامشان مقداري بِدِنجيل (دانه اي كه از آن روغن كرچك گرفته مي شد) مي آوردند
و بدنجيل ها را روي هم مي ريختند تا به اندازه قابل توجهي برسد بعد آنها را به بقال ده مي دادند و درعوض نفت مي گرفتند، نفت را به صاحبخانه مي دادند تا براي روشنايي چراغ نفتي استفاده كند.
بعد از چرخ ريسي نخهاي حاصل را با جوهر و پوست اناررنگ مي كردند و روي بندي در آفتاب پهن مي كردند تا خشك شود . بعد از خشك شدن ، ديگر نخها براي پارچه بافي آماده بود . پارچه هاي بافته شده طرح راه راه داشت و با تغيير رنگ و يا كوتاه
و بلند كردن راه راه طرح، مدل پارچه را عوض مي كردند .اندازه هر قطعه پارچه بافته شده هشت متر در نيم متر بود و به آن "بوقچه "مي گفتند . پارچه بافي را هر كس به تنهايي و در منزل خودش انجام مي داد و معمولش اين بود كه روزي يك بوقچه را زنان ببافند؛ البته بودند زنهايي كه بيشتر از يك بوقچه هم در روز مي بافتند. بوقچه هاي بافته شده را به بقال مي دادند و از او مايحتاج خود را مي گرفتند. بقال هم بوقچه ها را به شهر مي برد و مي فروخت و در عوض جنس مغازه اش را مي خريد.

ادامه دارد....

 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

ورود به سایت

آمار بازدید سایت

امروز188
دیروز156
هفته687
جمع کل292708

افراد آنلاین

4
نفر

پنج شنبه, 06 ارديبهشت 1403 19:44

شبکه های اجتماعی

in

telegram

 

 

 

                      

logo-samandehi