شیرین بیانهای مادر گلی- بخش3

دفتر دوم
"آداب و رسوم و اعتقادات"

 

 

1) نيل گشته


يكي از اهالي ده رنگرزي داشت و نخها را رنگ مي كرد تا براي پارچه بافتن دختران آبادي آماده شود. براي اين كار خمره هايي داشت كه آنها را پر از آب مي كرد و جوهري را به نام نيل درون آن مي ريخت و بعد كلافهاي نخ را اضافه مي كرد. گاهي بنا به دلايلي نامعلوم، نخها رنگ نمي گرفتند و نيل مثل وقتي كه شير فاسد بر اثر حرارت مي برّد و دلمه مي شود، مي بريد؛ در اين موقع اصطلاحا مي گفتند:
" نيل گشته. "
براي اينكه نيل به حالت عادي خود برگردد و از دلمه شدن خارج شود، اهالي ده عقيده داشتند كه بايد يك دروغ بزرگ بگويند. وقتي رنگرز دروغ بزرگ را مي گفت، شنونده تعجب مي كرد و مي گفت: نه بابا !!!
رنگرز در جواب مي گفت: "نيل گشته" ؛ يعني خودش خودش اقرار مي كرد كه دارد دروغ مي گويد.
گاهي اوقات هم دروغ بين چند نفر شايع مي شد، ولي با اين وجود باز هم مردم باورشان نمي شد و متوجه مي شدند كه دروغ ساخته و پرداخته رنگرز است و اين دروغ را به خاطر گشتن نيل گفته است.

2) مرد سه زنه
در آن زمان كه از وسايل ارتباطي امروزي مثل تلفن، موبايل، پيامك و ... هيچ خبري نبود، اهالي ده براي اين كه از زمان بازگشت مسافرشان خبردار شوند، مي رفتند در خانه مرد سه زنه را مي زدند.
"مرد سه زنه" مردي بود كه سه همسر اختيار كرده بود، ولي يكي از زنانش مرده بود و يكي را طلاق داده بود و با سومي الان داشت زندگي مي كرد. وقتي در خانه مرد سه زنه را مي زدند با صداي بلند مي گفتند: "مرد سه زنه! سفري ما كي در مي زنه؟"
و عقيده داشتند هر تاريخي را كه مرد سه زنه گفت در همان زمان مسافرشان بر مي گردد.

3) ازدواج فاميلي
اهالي معتقد بودند كه دخترانشان را براي ازدواج، نبايد به غريبه ها بدهند و بايد ازدواج فاميلي و بين خودشان انجام شود و مي گفتند:
"خوبُت را نده كه حيفه، بدُت را نده كه عيبه"
يعني اگر دخترت خوب باشد و به غريبه شوهر بدهي حيف شده است و اگر دخترت بد باشد و به غريبه شوهر بدهي عيب برايت محسوب مي شود و باعث سرشكستگي ات مي شود؛ پس در هر دو صورت، خوب يا بد بودن دخترت، او را براي ازدواج به مرد غريبه نده.

4) عيدقربان و عيد غدير
اگر يكي از اهالي بستگانش در سفر حج بود، در روز عيد قربان دست به سوزن نمي زد و خياطي نمي كرد، حتي يك كوك ساده نيز نمي زد ؛ زيرا عقيده مردم روستا بر اين بود كه با سوزن به دست گرفتن و كوك زدن، كار حاجي گره مي خورد و به مشكل دچار مي شود.
عقيده اهالي ده بر اين بود كه اگر نطفه در شب عيد قربان بسته شود، کودک شش انگشتي و اگر در شب عيد غدير بسته شود لب شكري خواهد شد.

5) گوش خر و گوش خرگوش
گاهي از اوقات كنار انگشت پوسته پوسته و سياه مي شد، در اصطلاح مي گفتند: " انگشتُش گِل و گوشه كرده."
براي خوب شدن اين انگشت عقيده داشتند كه بايد آن را داخل گوش خر كنند. گاهي از اوقات نيز نوزادان گوش درد مي گرفتند، در اين مواقع براي خوب شدن درد گوش نوزادان، مردي كه قبلا انگشت خود را داخل گوش خرگوش كرده بود، انگشتش را داخل گوش نوزاد مي كرد.

6) سوده و سِراچه
سوده (بروزن روضه) سبدي بافته شده از چوب بود، كه چهارطرفش سوراخ داشت و با طنابهايي كه از اين سوراخ ها رد شده بود به سقف اتاق آويزان مي شد. سوده ظرفي براي نگاهداري مواد غذايي مانند نان، گوشت، آجيل، سبزي خشك و .. بود. بالاتر قرار گرفتن سوده از زمين، باعث مي شد كه گربه ها، موشها، مورچه ها و از همه مهمتر بچه هاي نوپا و كوچك به مواد داخل آن دسترسي پيدا نكنند. اتاقي كه سوده به سقفش آويزان مي شد "دست دُني" نام داشت ؛ يعني اتاقي كه براي نگهداري وسايل و مواد دم دستي بود . دست دني تقريبا همان صندوق خانه بود، كه در بافت خانه هاي قديمي شهرها ديده مي شد.
گاهي مادرها و مادربزرگها اين ابيات را براي بچه هاي كوچك خود مي خواندند:
قربونُت برم يه قوده دستُت نيم رَسه به سوده
سوده كه نون نداره محمد (اسم بچه) جون نداره
نه گوشت خورده نه دنبه موچولي دستُش مي جنبه

* يه قوده: يه مشت
* نيم رسه: نمي رسد
* موچولي: استخوان مچ دست
* مي جنبه: تكان مي خورد

سراچه ، همان سوده بود ولي بسيار بزرگتر ؛ سراچه در گوشه اتاق دست دُني گذاشته مي شد و در زير آن مواد غذايي مثل كشك، دوغ، شير، مِسكه (كره) و ... نگهداري مي شد. براي جلوگيري از تكان خوردن سراچه روي آن سنگي مي گذاشتند. سوده و سراچه در آن زمان بين مردم روستا، نقش كابينت آشپزخانه و يخچال را در بين مردم امروزي ايفا مي كرد.

7) عقربك كردن انگشت
مردم ده برخي از ستاره ها را مي شناختند و آنها را پرويز، ستاره دنباله دار و هفت برادران مي ناميدند.
يكي از باورهاي اهالي ده اين بود كه هيچ گاه نبايد با انگشت به طرف ستاره دنباله دار كه اسم ديگرش عقرب بود، اشاره كرد ؛ زيرا اگر اين كار را مي كردند، سرانگشتان متورم و قرمز مي شد و در اصطلاح مي گفتند:
"انگشتُش عقربك كرده ."
براي درمان اين انگشت مقداري صابون برگردان را رنده كرده، داخل تكه اي از پياز مي گذاشتند؛ بعد پياز را روي آتش می گذاشتند تا صابون نرم شود ؛ وقتي صابون نرم مي شد، پياز را روي انگشت متورم شده قرار مي دادند تا انگشت متورم شده سرباز كند؛ وقتي انگشت سرباز مي كرد، چرك و خون فراواني از آن خارج مي شد، به همراه چرك و خون تكه اي گوشت نيز بيرون مي آمد كه وقتي روي زمين مي افتاد مثل عقرب تكان مي خورد.
ستاره ها مواقع خاصي در آسمان ديده مي شدند، يعني اين طور نبود كه هر شب همه ستاره ها ديده شوند بلكه هر ستاره در موقع معيني ظاهر مي شد. ستاره عقرب وقتي ديده مي شد كه موقع تخم كاري و كشت گندم بود و موقع كشت گندم آغاز ماه آبان بود. اهالي اين شعر را در رابطه با ستاره دنباله دار مي خواندند:
من از ستاره دنباله دار مي ترسم من از كرشمه ابروي يار مي ترسم

8) موقع اذان گفتن و مساجد ده
اذان مغرب: به هنگام مغرب، با ديدن اولين ستاره اذان را مي خواندند . به اين ستاره كه اول از همه ستاره ها در آسمان ديده مي شد، ستاره "فضول" مي گفتند.
اذان ظهر و عصر: تكه اي چوب را به حالت ايستاده بر روي زمين قرار مي دادند، وقتي چوب بدون سايه مي شد، آن موقع ظهر محسوب مي شد و اذان ظهر گفته مي شد.
اذان صبح: صبح ها با خروس خوان و همچنين ديدن ستارگان خاصي در آسمان اذان صبح را مي خواندند.
مواقعي كه هوا ابري بود و امكان ديدن سايه چوب و ستارگان آسمان نبود، فقط با آواز خروس هاي ده متوجه اوقات شرعي مي شدند. موذن ده هم "حسن خان" بود، كه به پشت بام مي رفت و با صداي بلند اذان مي گفت و مردم را از اوقات شرعي آگاه مي كرد. ده يك مسجد بزرگ و اصلي به نام "مسجد جامع" داشت، كه فقط صبح ها و ظهرهاي ماه مبارك در آنجا نماز جماعت بر قرار مي شد. امام جماعت ظهر "ملااكبر" بود و امام جماعت صبح ها "ميرزا حسين" بود، كه هر دو روحاني بودند و از اسفنداران به ده ما ،احمد آباد، براي اقامه نماز مي آمدند. اسفنداران سه كيلومتر با ده ما فاصله داشت.
بعد از نماز ظهر ملااكبر احكام شرعي را بيان مي كرد و بيشتر افراد مسن پاي منبرش مي نشستند. ملا اكبر و ميرزاحسين علاوه بر اقامه نماز جماعت در ماه رمضان، خطبه عقد بين زن و شوهر را نيز جاري مي كردند.
به جز مسجد جامع، مسجدهاي كوچكي هم در برخي از كوچه هاي ده وجود داشت. اين مسجدها در واقع قسمتي از حياط خانه برخي از مردم ده بود كه خودشان از حياط شان جدا و وقف مسجد كرده بودند و اهالي هم اين مساجد را به نام خود آن افراد مي شناختند. مانند: مسجدچي صادق ميدي، مسجدچي كرمعلي، مسجدچي فاطمه كربلاي . چون این مساجد کوچک بودند و گنجايش سه يا چهار نفر را بيشتر نداشتند به آنها "مسجدچي" يعني مسجد كوچك مي گفتند . درب اين مساجد از صبح تا شب باز بود و فقط شبها براي جلوگيري از ورود حيوانات بسته مي شد. سعي مردم ده بر اين بود كه نمازشان را در مسجد بخوانند نه در خانه ؛ حتي اگر به صورت فرادا باشد. به همين خاطر اهالي محله اي كه مسجد جامع در آن قرار داشت به مسجد جامع و بقيه مردم هم به مسجدچي محله خود مي رفتند و نمازشان را در مسجد مي خواندند.

9) گلّه دُني
يكي از اهالي ده چوپان بود. او وظيفه داشت كه هر روز بزهاي اهالي ده را براي چرا، يكي دو فرسخ به بيرون ده ببرد. صبح كه مي شد اهالي بزهايشان را به محوطه اي به نام گله دني مي بردند؛ وقتي تمام بزها جمع مي شدند چوپان مي آمد و واژه ها
و كلمات خاصي را به زبان مي آورد حيوانات زبان بسته گويي كه متوجه باشند كه چوپان چه مي گويد با شنيدن صداي چوپان از گله دني خارج مي شدند و به دنبال چوپان براي چرا راهي صحرا و درو دشت مي شدند. حوالي غروب چوپان با گله بزها
به ده برمي گشت .
هر بزي راه خانه صاحبش را بلد بود و بدون راهنمايي و هدايت كسي به خانه صاحبش مي رفت. اگر بزي در بيابان زايمان مي كرد، چوپان كَره بز را (نوزاد بز) را داخل توبره اش مي گذاشت و به ده مي آورد و به صاحب بز تحويل مي داد. توبره كوله پشتي
یا کیفی بود كه از نخ هاي محكم و ضخيم بافته مي شد ؛ چوپان مقداري نان و ماست يا نان و پياز يا نان و پنير و يك كوزه آب درون آن مي گذاشت و به صحرا مي برد. صاحبان بزها وقتي كه موقع برداشت گندم مي شد، چوپان ده را خبر مي كردند تا
به سرِزمين بيايد و يك يا دو بافه از گندم هايشان را به عنوان دستمزد واجرت به او مي دادند.

* بافه: پشته هاي كوچك از گندم درو شده

10) آمدن جَلاّب
اوايل پاييز فردي به ده مي آمد كه گوسفند مي فروخت. اهالي به يكديگر مي گفتند: "جلّاب اُمَده" و اين گونه تمام مردم ده براي خريد گوسفند خبر مي شدند. هر كدام از اهالي روستا هر تعداد كه مايل بود گوسفند خريداري مي كرد و به خانه مي برد. گوسفندان را در خانه نگهداري مي كردند و به آنها علف، پنبه دانه، جو و يا يونجه مي دادند تا پروار شوند.
زمستان كه مي شد گوسفند را سر مي بريدند، دنبه اش را آب كرده در كُلوك نگهداري مي كردند و به عنوان روغن مورد استفاده قرار مي دادند. گوشتش را نمك مي زدند و گِل چوب مي كردند، بعد چوبها را به طنابي كه در يك اتاق خلوت و تاريك بسته شده بود، آويزان مي كردند. بعضي اهالي به جاي اتاق تاريك گوشت هاي به چوب كشيده شده را درون چاه آويزان مي كردند و به اين شكل مي توانستند گوشت را سالم نگه داشته و از فسادش جلوگيري كنند.

* كلوك:‌ ظرف سفالي دهن گشاد
* پَروار: فربه، چاق
* جلاب: فردي كه بردگان را براي فروش از شهري به شهر ديگري مي برد.

11) تولد نوزاد
وقتي موقع زايمان خانمي مي شد، يكي از افراد خانواده اش به دنبال قابله ده مي رفت. قابله ده را "مامانچه" مي گفتند. مامانچه خود را به سرعت به منزل زائو مي رساند و به او در به دنيا آوردن فرزندش كمك مي كرد. اگر زايمان طول مي كشيد و يا با مشكلي مواجه مي شد، مامانچه به وابستگان زائو اطلاع مي داد تا بروند و ملاي ده را خبر كنند. ملاي ده فردي بود كه به پسر بچه هاي ده خواندن و نوشتن را ياد مي داد. ملا به محض خبردارشدن از سختي زايمان زن به پشت بام مي رفت و اذان مي گفت. روستاييان اعتقاد داشتند اين اذان گفتن زايمان سخت را آسان مي كند. نوزاد كه متولد مي شد مامانچه او را تميز كرده، لباس مي پوشاند و قنداقش مي كرد. رسيدگي به امور بهداشتي مادر و نوزاد تا ده روز به عهده مامانچه بود.
مامانچه روزي سه مرتبه (صبح، ظهر، شب) به خانه زائو می آمدو قنداق نوزاد را باز مي كرد كهنه ها و لباس هاي كثيف نوزاد و مادر را جمع مي كرد و براي شستن آنها را به سرِچشمه كه در حاشيه ده بود، مي برد. معمولا مامانچه ظهرها مهمان خانواده زائو مي شد و ناهار را با آنها مي خورد. او تا سه روز دستهاي نوزاد را مي بست؛ يعني وقتي نوزاد را قنداق مي كرد دستهاي اورا داخل قنداق مي گذاشت. روز سوم مادر را به حمام مي برد، از شب قبل دو زرده تخم مرغ روي سر مادر مي گذاشت تا به عقيده خودشان مغز زن كه در اثر فشار زايمان شل شده بود، محكم شود. داخل حمام زيره سبز و روغن بادام را مخلوط كرده، مادر را به شكم روي زمين مي خواباند و اين مخلوط را به روي كمر او مي گذاشت، روي اين مخلوط هم يك لگن آب داغ قرار مي داد تا كمر مادر سفت و محكم شود .یک ساعتي مادر به همين حالت روي زمين دراز مي كشيد بعد مامانچه مادر را شسته و به خانه مي آورد.
روز دهم نيز دوباره مادر را به حمام مي بردند و مراسم حمام زايمان برايشان مي گرفتند. اگر پسر به دنيا آورده بود دو يا سه چراغ در حمام روشن مي كردند، ولي اگر دختر زاييده بود يك چراغ بيشتر روشن نمي كردند؛ البته اين چراغها جنبه تزييني داشت نه اينكه روشنايي حمام را تأمين كند.(روشن کردن چراغ رسم اهالی اسفرجان بود.)
اگر مادر دختر زاييده بود مامانچه به او خرما و سياه دانه مي خوراند، تا در زايمان بعدي فرزندش پسر باشد، بعد يك حبه قبد را روي مهر تربت امام حسين عليه السلام مي كشيد تا كمي به تربت آغشته شود، سپس انگشت نمناك خود را به اين قند زده و داخل دهان بچه مي كردو سقف دهان بچه را به بالا فشار مي داد و به اين شكل كام نوزاد را با تربت بر مي داشت.
در طول اين ده روز غذايي به اسم " آروغن" براي زائو درست مي كردند. دفعات تهيه اين غذا بستگي به ذائقه زائو داشت. در خوردن اين غذا مهمانان وافراد خانواده نيز شريك مي شدند؛ اگر زائو اين غذا را دوست نمي داشت فقط يك مرتبه مي پختند و خوردنش هم نصيب مهمانان مي شد. براي تهيه اين غذا ابتدا آرد برنج يا گندم را سرخ مي كردند و بعد زردچوبه، باديان و هفت ادويه را به آن اضافه مي كردند، بعد چهارمغز (پسته، گردو، بادام، فندق) را كه درشت خرد كرده بودند با نبات فراوان و آب اضافه مي كردند و منتظر مي شدند تا اين مغزها كمي پخته و نرم شود، وقتي غذا پخته و آماده مي شد به اندازه يك بند انگشت بر روي آن روغن بود.
بعد از ده روز كه مامانچه وظايفش را انجام مي داد مقداري گندم يا نان يا مواد غذايي خشك به عنوان مزد دريافت مي كرد و راهي منزل خودش مي شد. دستمزد مامانچه بستگي به جود، كرم و توانايي خانواده زائو داشت و به هر شكلي سعي مي شد كه مامانچه رضايت داشته باشدو مديونش نشوند.

12) غذاهاي اهالي
مردم روستا براي صبحانه نان، چاي، پنير، شير و كَفو مي خوردند. كفو همان خامه بود ؛ شير را داخل يك سيني گود مي ريختند، بعدکه شير رويه مي بست رويه آن را می گرفتند و با قاشق حسابي مي زدند تا كفو يا خامه به دست بياید.
غذاهايي كه براي ناهار يا شام استفاده مي شد عبارت بودند از:
آبگوشت، نان و ماست، نان و دوغ، كالجوش، نون جوش يا اُجاري یا همان اشكنه، آش ارزن، نان و پياز، خيارت یا همان نيمرو .
براي پخت آبگوشت، نخودو لوبيا و گوشت را مي پختند و براي ترش مزه كردنش داخل آن ليمو اماني و آلات مي ريختند، آلات همان فلفل، زردچوبه و ادويه بود.
در زمستانها بيشتر آش ارزن مي خوردند. آش ارزن همان ارزن پخته شده بود كه شبيه برنجي كه به شكل كته پخته شده است، آماده مي شد و به خاطر شل و نرم بودنش به آن آش مي گفتند. گاهي اوقات گوشت و عدس پخته شده را هم به آش ارزن اضافه مي كردند. زمانی كه چيزي در خانه پيدا نمي شد نان و پياز مي خوردند؛ اگر نان تازه بود، پياز را لاي نان گذاشته و لقمه مي گرفتند و مي خوردند و اگر نان خشك بود، نان را با پياز داخل يانه(هاونگ) ريخته و مي كوبيدند تا مايه نرمي به دست بیاید و لقمه لقمه از اين مايه نرم با دست برمي داشتند و مي خوردند.
مردم ده عقيده داشتند كه بايد در سال يكبار گوشت شتر بخورند تا ايمانشان ضعيف نشود؛ لذا وقتی کسی شترش را سر می برید، همه می رفتند و از او به اندازه نیاز ومصرف یک وعده شان گوشت شتر خريداري مي كردند. گوشت شتر را نمي توانستند براي مدت طولاني نگهداري كنند و همان موقع كه خريداري مي كردند آن را داخل يانه انداخته و با پياز و سبزي خشك مي كوبيدند، تا كاملا نرم شود ؛ بعد از اين گوشت له شده، كوفته درست كرده و مي خوردند.
اگر هم در طول سال كسي شترش را نحر نمي كرد، به روستاهاي اطراف مي رفتند و از آنجا گوشت شتر را تهيه مي كردند. ساعاتي بعد از نحر شدن شتر در روستا ، از تمام خانه ها صداي كوبيدن گوشت درون يانه، بلند مي شد. اطلاع رساني به مردم از نحر شدن شتر نيز به عهده جارچي ده بود. روز قبل جارچي در روستا فرياد مي زد و با صداي بلند مردم را از کشتن شتر در فردا خبردار مي كرد. ظروفي كه غذا را داخل آن مي خوردند، سفالي بود و شترداران آن ها را از يزد مي آوردند و به اهالي مي فروختند. كاسه هایي در سايزهاي مختلف بين اين ظروف ديده مي شد، كه هر كدام را براي ماده غذايي خاصي به كار مي بردند. مثلا كاسه ماست خوري، كاسه آبگوشت خوري، كاسه آبدوغ خوري .(دوغ خوري)
كاسه آبدوغ خوري حكم پارچ را داشت كه دوغ را داخل آن مي ريختند و سر سفره مي آوردند . داخل اين كاسه قاشق چوبي بزرگي را كه به شكل قايق بود، مي گذاشتند. به اين قاشق، "قاشق شمشاد" مي گفتند .قاشق شمشاد حكم ليوان را داشت و به اندازه يك ملاقه پر، دوغ در آن جا مي گرفت. وقتي كسي مي خواست دوغ بخورد قاشق شمشاد را برمي داشت پر از دوغ مي كرد و مي خورد و بعد از خوردن دوباره قاشق را داخل كاسه دوغ مي گذاشت. براي پختن غذا از ظروف مسي استفاده مي شد. اعضاي خانواده از داخل يك ظرف بزرگ با دست غذا مي خوردند و كسي براي خودش ظرف جداگانه اي نداشت. در مراسم ختم هم به همين شكل غذا مي خوردند. در مراسم ختم به مهمانان آبگوشت داده مي شد آبگوشت را داخل يك كاسه بزرگ مي ريختند و هر سه يا چهار نفر دور كاسه نشسته و نان داخلش ترید مي كردند و با هم مي خوردند. تا اينكه " اسدخان "كدخداي ده اين رسم را برداشت و دستور داد براي هر فردي در يك كاسه كوچك، يك ملاقه آبگوشت و مقداري گوشت و نخود بريزند تا به تنهايي غذا بخورد و اگر كسي اين كار را نمي كرد بايد پنج تومن جريمه به كدخدا مي پرداخت. همچنين كدخدا دستور داد كه بايد تمام غذا خورده شود و اگر لقمه اي از غذا در ته ظرف كسي باقي مي ماند او هم بايد پنج تومن جريمه به كدخدا بپردازد.

13) چانه خميرهاي كوچك و بزرگ
اگر زني چانه هاي خمير را كوچك و بزرگ مي گرفت و نمي توانست از خمير چانه هاي يك اندازه در بياورد، خانم هاي ديگري كه كنارش نشسته بودند و با كمك همديگر نان مي پختند به او مي گفتند:
" را به دوست و دشمنُت نیم بِري!"
يعني دوست و دشمنت را از هم تشخيص نمي دهي

* را بردن: شناختن، تشخيص دادن
* نیم برری: نمی بری

14) مراسم عروسي
وليمه عروسي، آبگوشت بود و در وعده ظهر به مهمانان داده مي شد، خانواده داماد مواد غذايي خشك كه به آن "بارمَني" مي گفتند را به خانه عروس مي آوردند تا خانواده عروس آنها را براي مهمانان خودش پخته و آماده كند. مهمانهاي داماد، خانه داماد و مهمانهاي عروس خانه عروس غذا مي خوردند. در خانه عروس بعد از خوردن غذا مهمان هابه خانه خودشان برمي گشتند و فقط زنهايي كه نسبت نزديك تري با عروس داشتند باقي مي ماندند. بعداز گذشت ساعتي از ظهر خانمي كه آرايشگر بود به خانه عروس مي آمد و عروس را به پشت بام مي برد؛ زيرا نبايد كسي از مردان عروس را درحال آرايش سرو صورتش مي ديد. موهاي جلوي سر عروس خانم را در دو اندازه كوتاه مي كرد. يك مقدار را تا بالاي ابرو كوتاه مي كرد به طوري كه به قول خودشان چتري روي پيشاني اش ريخته مي شد و به آن "چَلت" مي گفتند، يك مقدار را هم تا زير گوش و اطراف لپهايش كوتاه مي كرد كه به آن "زلف" مي گفتند. زلف و چلت از زير چارقد بيرون گذاشته مي شد. چشمان عروس را سرمه مي كشيد و بالاي ابروهايش را با وسايل ساده اي كه داشت خالهايي به رنگ سبزو قرمز مي كشيد و در اصطلاح مي گفتند عروس را "خال و ميل" گذاشتيم.
عصر كه مي شد خانواده داماد براي بردن عروس مي آمدند و عروس را با ساز و آواز به خانه داماد مي بردند. به نوازندگان "لوتي" مي گفتند. وقتي عروس آماده رفتن مي شد، پدرش را صدا مي كردند؛ پدر مي آمد و سفره اي كه يك يا دو قرص نان داخلش بود را به كمر دخترش مي بست، با اين كار عقيده داشتند كه عروس با خودش بركت را به خانه شوهر مي برد؛ بعد پدر چادري بر سر دخترش مي انداخت و او را به دست خانواده داماد مي سپرد ؛ در اين وقت بود كه بغض مادر عروس سروا مي كرد و بلند بلند شروع به گريه كردن مي كرد. عروس نيز آرام در زير چادر اشك مي ريخت. در كوچه پس كوچه هاي ده تا رسيدن به خانه داماد لوتي ها مي نواختند و مردان رقص دستمال و تركه بازي مي كردند. از خانواده عروس كسي همراه عروس نمي آمد و اين كار را زشت مي دانستند و كسانيكه عروس را به خانه داماد مي بردند همه از اقوام داماد بودند. وقتي به نزديك خانه داماد مي رسيدند، قاليچه اي را جلوي درب منزل مي انداختند تا عروس از روي آن رد شود و به آن "پاانداز" مي گفتند. داماد هم بايد براي همسرش در مقابل مردم ابياتي را مي خواند به اين ابيات "رَبّاعي "مي گفتند. مثلا مي خواند:
رخت قرص و قمر باشد بفرما لبت شهد و شكر باشد بفرما
قدم نه پيشتر اي نورديده كه جايت فرق سر باشد بفرما
و به اين شكل عروس وارد خانه داماد مي شد. بعد از ورود عروس به منزل داماد طايفه داماد، داماد را براي تعويض لباسهايش، به بيرون ده مي بردند. لباسهاي دامادي را با يك بشقاب پر از بادام داخل طبقي مي گذاشتندو آرايشگر ده كه "صادق اوسا حاجي" نام داشت، اين طبق را روي سرش مي گذاشت و با مردم و لوتي ها تا "قلعه" مي رفتند. قلعه برجي بود كه در حاشيه ده در زمان هاي خيلي دور براي حفاظت از ده و ديده باني ساخته شده بود.
مردان به دور داماد حلقه مي زدند و داماد لباسهايش را عوض مي كرد. زنهاي فاميل داماد هم كمي آن طرف تر و دور از مردان براي خودشان شادي مي كردند. وقتي داماد لباسهايش را مي پوشيد يكي از زنهاي محرم او با سرمه داني كه متعلق به عروس بود جلوي داماد مي آمد و چشمان داماد را سرمه مي كشيد و بعد همگي به خانه داماد برمي گشتند. دور تا دور حياط خانه داماد راتشك و متكا مي گذاشتند تا مهمانان بر روي آن بنشينند. تشك و متكاي داماد با تشك و متكاي بقيه فرق داشت. متكاي داماد دو عدد بود كه به شكل گرد دوخته بودند. اولین رويه متكا مخمل قرمز يا سبز بود و رويه اي سفيد از چلوار كه گلدوزي شده بود هم بر روي آن كشيده بودند. ملافه تشك او هم كيسه اي نبود، بلكه تشكش مانند متكايش دو سري ملافه داشت، يك ملافه سرتاسري و كيسه اي، كه از جنس مخمل بود و يك ملافه سفيد چلواري، كه زير تشك و كمي از اطراف روي تشك را مي پوشاند و به ملافه مخمل كوك زده مي شد .تشك و متكاي داماد را از جهيزيه عروس برمي داشتند. يعني مادرعروس بايد اين تشك و متكا را قبلا درست مي كرد و با جهيزيه دخترش به خانه داماد مي فرستاد؛ البته پنبه آن را بايد مادر داماد تهيه مي كرد و به مادر عروس مي داد تا او اين تشك و متكا را درست كند.
زنها به داخل اتاق مي رفتندو مردان در حياط مي نشستند و مراسم عرق چين گردان را شروع مي كردند. مراسم عرق چين گردان به اين شكل آغاز مي شد كه مردي از سرش عرق چينش را بر مي داشت و مي رقصيد . با همان حالت رقص، نزديك داماد مي آمد و كلاهش را جلوي او مي گرفت، داماد مقداري پول داخل كلاه مي ريخت و به همين شكل نزد بقيه مهمان ها هم مي رفت و پول جمع مي كرد . مقداري از پول جمع شده درون عرق چين بين حمامي و سلماني ده تقسيم مي شد و بقيه متعلق به داماد بود.
آوردن جهيزيه به عهده عروس بود؛ ولي پرده، فرش و آينه را داماد مي خريد. بعد از تمام شدن عروسي تا دوازده روز خروج عروس از منزلش زشت و عيب شمرده مي شد. فقط اگر احتياج به حمام رفتن پيدا مي كرد يكي دو تا از زنهاي ده كه نسبت فاميلي با او داشتند مثلا جاري يا خواهر شوهرش نزديك غروب كه هوا رو به تاريكي مي رفت و كوچه هاي ده هم خلوت بود مي آمدند و او را به حمام مي بردند. روز سيزدهم كه مي شد عروس به همراه يكي دو تا از زنهاي فاميل سبو (كوزه آب) را برمي داشت و براي آوردن آب به لب چشمه كه در حاشيه ده بود و "بُقّه" ناميده مي شد، مي رفت و از آن روز به بعد ديگر خروجش از منزل اشكالي نداشت.

ادامه دارد....

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

ورود به سایت

آمار بازدید سایت

امروز49
دیروز180
هفته920
جمع کل292070

افراد آنلاین

1
نفر

شنبه, 01 ارديبهشت 1403 08:50

شبکه های اجتماعی

in

telegram

 

 

 

                      

logo-samandehi