شیرین بیانهای مادر گلی- بخش2

4
اسفُرجان برخلاف احمد آباد سرسبز بود و هواي نسبتا سردي داشت. همه چيز اسفُرجان با احمد آباد متفاوت بود .آداب و رسومش؛ خانه هايش ؛ مردم و لهجه مردمش ؛ حتي به چشم گلجان نگاههاي مردمش هم طور ديگري بود.
گلجان با مادرشوهرش در يك حياط زندگي مي كرد و اتاقي که در طبقه دوم در اختيارش بود ، اتاق زيبايي بود . دو تا گنجه بزرگ داشت و ايوان بزرگي هم جلويش بود. علاوه بر اتاق گلجان سه اتاق ديگر هم در طبقه دوم قرار داشت كه يكي اتاق جاري او ،يكي آشپزخانه و ديگري اتاق قالي بافي بود.
در اسفُرجان همه زنها قالي مي بافتند و دختر بچه ها به جاي رفتن به مدرسه و درس خواندن ، در خانه ها قالي بافي را ياد مي گرفتند ؛ يعني اصلا برايشان مدرسه اي نبود كه بخواهند بروند و درس ياد بگيرند.
گلجان خيلي زود توانست قالي بافي را از روي دست خواهر شوهرش ياد بگيرد و خودش به تنهايي شروع به بافت قالي كند و نقشه بزند. آن زمان نقشه خواني از روي كاغذ انجام نمي شد ؛ بلكه يك قالي را لوله مي كردند و كنار خودشان روي زمين مي گذاشتند و از پشت اين قالي نقشه را مي ديدند و همان را بر روي قالي در حال بافت پياده مي كردند. سه يا چهار قالي هم كه مي بافتند ديگر نقشه را حفظ مي شدند.
گلجان صاحب چهار فرزند شده بود ؛ يك دختر و سه پسر. رسيدگي به امور بچه ها و قالي بافتن در روز تمام وقت گلجان را پر مي كرد و فرصتي براي غصه خوردن و يادكردن دوران گذشته برايش باقي نمي گذاشت.
اما شبها وقتي مي خواست خسته از كارهاي خانه و قالي بافي پلكهايش را روي هم بگذارد و استراحت كند خاطرات دوران كودكي اش مثل فيلمي از جلوي چشمانش رد مي شد. ياد شبهايي مي افتاد كه "خانم "دختر همسايه ديوار به ديوارشان و دوست صميمي اش ، تا صداي پاي او را روي پشت بام مي شنيد، رختخوابش را از پشت بام خودشان جمع مي كرد و مي آمد كنار رختخواب او آن را پهن مي كرد و با خنده ها و حرفهايش تا صبح نمي گذاشت او بخوابد. ياد گريه هاي خانم می افتاد وقتي كه داشتند او را از ده به همراه ولي الله به اسفُرجان مي بردند ؛ طفلي آن قدر گريه كرد كه چشم درد گرفت. راسي الان خانم كجاست؟ ازدواج كرده؟ بچه دار شده ؟
ياد مادر و تنها خواهرش مي افتاد.آبجي گوهر الان چه شكلي شده؟ آيا مادر بازم مثل قديم هر روز از تنهاييش ، گريه مي كنه و غصه مي خوره؟ شايد اگه الان من اونجا زندگي مي كردم بچه هام دورو بر مادرم رو مي گرفتن و فرصت سرخاروندن براش نمي زاشتن، منم اين قدر غريب و تنها نبودم...وقتي خاطرات ، جسم و ذهن خسته او را رها مي كردند به خودش مي آمد و مي ديد كه پاسي از نيمه شب گذشته و ديگر طاقت بيدارماندن را ندارد.
گلجان ده سال در اسفُرجان زندگي كرد و در اين ده سال دو سه بار پدر و مادر و خواهرش براي ديدن او به اسفرجان آمدند؛ يكبار هم ننه زينب را با خود آورده بودند. ربابه خيلي دلش مي خواست كه بيشتر به دخترش سربزند؛ اما حتي از بارداريها و زايمانهاي او هم خبردار نمي شد .چه مي توانست بكند راه دور بود و سفر در آن روزگار بسيارسخت. گلجان را به خدا سپرده بود و تنها كاري كه از دستش بر مي آمد اين بود كه هر روز بعد از خواندن نماز برايش از ته دل دعا كند.
گلجان هم سه بار توانست در اين ده سال به زادگاهش سري بزند. يكبار بعد از عروسي شان بود كه ربابه آنها را پا گشا كرده بود . بار دوم هم وقتي بود كه بچه اولش، فاطمه دو ماهه بود. يكبار هم براي عروسي خواهرش به ده آمد. خواهر كوچولو و دوست داشتني گلجان الان دوازده ساله شده بود و به عقد پسر خاله فاطمه درآمده بود و قرار بود كه بعد از برگزاري مراسم عروسي به تهران برود؛ آخر چندسالي مي شد كه خاله فاطمه به تهران مهاجرت كرده بود و در آنجا زندگي مي كرد.
بعد از عروسي گوهر، ربابه خيلي تنها شد؛ از داردنيا دو دختر داشت كه از شانسش هر دوتا در ده نماندند و به غربت رفتند.
گلجان بعد از مراسم عروسي خواهرش وقتي مي خواست به اسفُرجون برگردد، براي اينكه مادرش كمي آرام شود و دوري فرزندانش كمتر او را آزار دهد، دخترش فاطمه و پسراولش كه حالا نه ساله وهفت ساله شده بودند، را نزد مادر گذاشت و خودش با دو پسر كوچكترش به اسفُرجان بازگشت.


5
ولي الله براي خودش كارثابتي در اصفهان دست و پا كرد، مغازه اي خريد و گلجان و بچه ها را هم از اسفُرجون به اصفهان آورد و اتاقي را در خانه عباس آقا اجاره كرد. خود عباس آقا در اين خانه زندگي نمي كرد، خانه بزرگي بود، دورتادورش اتاق داشت و عباس آقا هر اتاق را به يك خانواده اجاره داده بود. عصر كه مي شد، سروصداي بچه ها تمام حياط را پر مي كرد ؛ دنبال هم مي كردند، مي خنديدند و با هم دعوا مي كردند.
اتاق گلجان بزرگ بود و مي توانست كه دار قالي اش را در آن بگذارد . دار قاليهايي كه گلجان مي بافت به شكل خوابيده روي زمين قرار مي گرفت و نياز به فضاي نسبتا بزرگي داشت. بعد از چندروزي كه از آمدنش به اصفهان گذشت ، دار قالي را سرپا كرد و شروع كرد به قالي بافي ؛ دلش مي خواست كمك كار ولي الله باشد ، تا شايد بتوانند زمين يا خانه كوچكي را بخرند.
پنج شش تا نان سنگك گرفته بود و داشت به سمت خانه شان مي رفت، ناگهان چشمش به خانمي افتاد كه كنار جوي آب مشغول شستن ظرف بود، خوب كه دقت كرد به نظرش آمد كه او را قبلا در اسفُرجان ديده است. به سرعت جلو رفت و به گرمي سلامش كرد، ولي از جواب سردي كه زن داد فهميد كه او را نشناخته است گفت:‌
"منا ني میشناسين، يادِ دونِس تو اسفُرجون يه رو اومِدين خونه اوسا يدالله... يادِدونِس آيه عروس داش، طبقه بالا مي شِس، آ اسمِش گلي جان بود، خب من همون گلي جانم"
گلجان با تعارف و اصرار زياد او را به خانه خودش برد و ناهار مهمانش كرد. ازهمين جا بود كه پايه دوستي هميشگي گلجان با "گوهر" ريخته شد. گوهر نه تنها همنام خواهر گلجان بود و او را به ياد خواهرش مي انداخت، بلكه توانست جاي خالي خواهر را هم برايش پركند. گوهر هر روز به خانه گلجان مي آمد و هر دو با هم قالی مي بافتند . دستشان تند بود و در هرماه يك جفت قالي مي بافتند. وقتي به قول خودشان قالي شان مي افتاد (كامل بافته مي شد) سوار ماشين مي شدند و قالي ها را به شهرضا مي بردند. گوهر آنجا آشنا داشت و قاليها را به اومي فروختند با پولي كه ا زفروش قالي به دستشان مي رسيد مقداري پشم و خومه (كلاف نخ) از همان آشناي گوهر مي خريدند و به اصفهان برمي گشتند.
بالاخره بعد از ده سال تلاش و زحمت ولي الله و گلجان توانستند زميني را بخرند و دو تا اتاق در آن بسازند. وقت آن شده بود كه گلجان به خانه خودش برود. همسايه هاي گلجان از اينكه او صاحب خانه شده بود خوشحال بودند ولي غم دوري از او را هم نمي توانستند مخفي كنند؛ خود گلجان هم همين حالت را داشت هم شاد بود و هم غمگين.
يكي از زنهاي همسايه وقت اثاث كشي براي دلداري دادن به گلجان گفت:‌
"گلي جان، غصه نخوريا.. اِز بَسكي خُبيا اِگه تو بيابونم بري، ريگاي بيابون به کُمِكت ميان"


6
يكّه و تنها بدون حضور مادر و خواهرش و با سختي بسيار شش پسر و چهار دخترش را از آب و گل درآورده بود ؛ فاطمه را شوهر داده بود و دو سه تا نوه هم داشت، كه حمله دشمن به كشورمان آغاز شد. همه مردم از پير و جوان خودشان را براي دفاع از ميهن آماده مي كردند، هركسي هركاري از دستش برمي آمد، انجام مي داد. گلجان هم با زنهاي همسايه هر روز به مسجد محل مي رفتند و به جبهه كمك رساني مي كردند. بعضي روزها مربا مي پختند، بعضي روزها هداياي ارسالي مردم را بسته بندي مي كردند و بعضي روزها داروها را از هم جدا مي كردند.
يك روز وقتي از مسجد به خانه برگشت، ديد كه ابالفضل پسر سومش، كه شانزده ساله بود، كاغذي را آورده و جاي امضايي را به او و پدرش نشان مي دهد و اصرار دارد كه آنها اين برگه را امضا كنند. اين امضا مي توانست سختي هاي زيادي را براي هر پدرمادري به دنبال داشته باشد، اما گلجان از مشكلات هراسي نداشت. ياد روزهاي اول انقلاب افتاد . روزهايي كه در راهپيمايي بر عليه شاه شركت مي كرد ؛ چه روزهاي قشنگي بود:
اصلا چيزي به اسم ترس بين مردم وجود نداشت، حتي بعضي روزها دست بچه ها را هم مي گرفتم و با خودم مي بردم . چقدر دلم مي خواست كه فرزندان من هم جزو همان سربازاني باشند كه امام خميني گفته بود، همان شيرخواران و نوزاداني كه امام در سالهاي چهل و چهل ويك آنها را سربازان خودش ناميده بود... يك مرتبه به خودش آمد خوشحال بود كه حالا دارد برگه سربازي فرزندش را امضا مي كند، از ته دل خدا را شكر كرد. امضا اوسا ولي الله هم گوشه ديگري از رضايت نامه اباالفضل را پر كرد تا او داوطلبانه به جبهه برود.
موقع خداحافظي گلجان فرزندش را از قلعه ياسين رد كرد، (قلعه ياسين پارچه سفيد و بزرگي است كه دور تا دورش سوره يس نوشته شده و وسط آن پارچه مانند يقه باز است) از زير قرآن عبورش داد و پشت سرش هم آب پاشيد؛ ولي وقتي به دلش نگاه كرد، ديدكه هزاران اميد و آرزويي را هم كه براي اباالفضل داشته، پشت سر او ريخته است.
از وقتي كه خانه را به قصد جبهه ترك كرده بود يك سال مي گذشت؛ ولي هيچ خبري از او در اين يك سال نداشتند نه نامه اي نه تلفني... هيچي. اسمش را جزو مفقودالاثرها اعلام كرده بودند. تنها كار گلجان شده بود دعا و دعا و دعا . از خدا مي خواست كه خبري برايش برسد، حالا هرچه ميخواهد باشد، فقط او را از اين بلاتكليفي دربياورد.
شب بود، اوسا ولي الله خسته از كار، به خانه بر گشت . بعد از خوردن شام همين طور كه داشت دستش را داخل جيبش مي كرد تا چيزي را دربياورد گفت:‌
"گلي جان! بعده ظُريه، يه نِفر يه نامه آورد دمي مغازه ، آ گفت اِز هِلالي احمره"
و قبل از اينكه گلجان سوالي بكند سريع به حرفش ادامه داد كه:
"نامه از ابوالفضلِس، آ هِلالي احمر، ناما اسرا رو به خونِواداشون مي رسوند"
گلجان مثل اينكه از آسمان به زمين افتاده باشد، تمام بدنش بي حس و سرد سرد شد و ديگر صدايي را نشنيد.
اسارت؟!
بچه شانزده ساله و اسيري؟!
چطور اسيرش كردن؟
تنها بود يا دوستاشم دنبالش بودن؟
حالا تا كي بايد تو زندان باشه؟
آيا سالمه؟
خدايا حالا داره چكار مي كنه؟
...
هر شب اين سوال ها و صدها سوال ديگر، راجع به اوضاع و احوال جگرگوشه اش، خواب را از چشمانش مي ربود و سيل اشك را از آنها جاري ميكرد. اشك مي ريخت و آرام زمزمه مي كرد:
دو چشموني به در دارُم خدايا عزيزي در سفردارُم خدايا
الهي كاخ صدام سرنگون شه گلم از زيرزنجيرش برون شه
الهي عمر اين صدام سرآيه گلم از زير زنجيرش درآيه

هشت سال طول كشيد تا بالاخره اباالفضل از اسارت ، آزاد گشت وگلجان توانست چهره فرزندش را از نزديك ببيند و او را در بغل بگيرد و پاسخ برخي از سوالهايش را كه آرام و قرار را از او گرفته بود، پيدا كند.

 

7
آقا مرتضي (پسرپنجم خاله گلجان) براي تعيين وقت پيوند مغز استخوان به تهران آمده بود. شيمي درماني هايي كه در اصفهان برايش انجام داده بودند، بيماريش را بهبود نبخشيده بود و حالا بايد پيوند مي شد. همراه مادر براي ديدنش، به خانه آقا مصطفي (پسرچهارم خاله) رفتيم؛‌ ولي هيچ وقت فكر نمي كرديم كه اين ملاقات، آخرين ديدار ما با آقا مرتضي باشد. با همان چهره زيبا و خندانش سلام و احوالپرسي گرمي كرد و گفت:
"خاله به خاطر شما امشب تهران موندما، مي خواستم شما را ببينم و بعد برم اصفهان"
هنوز دو ماه از بازگشتش به اصفهان نگذشته بود كه براي تشيع جنازه اش به اصفهان رفتيم. وضعيت روحي و جسمي خاله اصلا مساعد نبود؛ سكوت كرده بود و فقط نگاهمان مي كرد . او كه به خاطر استقامت و صبرش به "شيرزن "معروف شده بود، حالا در هفتادسالگي با اين فراق ناگهاني فرزندش روي تخت دراز كشيده بود و فقط با چشمانش با ما حرف مي زد ؛ باورم نمي شد كه اين همان خاله باشد خيلي با خاله خوش سروزبان و پرجنب و جوش من فرق داشت. بعد از اتمام مراسم ختم به تهران برگشتيم، سعي داشتم هر روز تلفني جوياي احوالش شوم و دو كلمه هم كه شده با او حرف بزنم. راستش به لحاظي مديونش بودم . فراموش نمی کنم چهار سال قبل را، زمانيكه خودم عزيز بهتر از جانم را از دست داده بودم و خاله هر شب از اصفهان برايم زنگ مي زد و دلداريم مي داد.
اين مصيبت براي خاله سنگين بود، مرتب از حال مي رفت و در بيمارستان بستري مي شد. حتي بعد از مرخصي از بيمارستان هم چندان حال و روز خوبي نداشت. يكبار كه با مادر براي ديدنش به اصفهان رفته بوديم، متوجه شدم كه زير لب اشعاری را زمزمه مي كند. خاله اشك نداشت و نمي توانست گريه كند ، اگر گريه مي كرد سبك مي شد. از خاله خواستم كه شعر را بلند بخواند، او گفت:

فلك داد و فلك داد و فلك داد فلك دسته گلم را دادُ برباد
فلك هم طعنه زد هم آفرين گفت فلك از كودكي غم را به من داد

وقتي اين ابيات را بلند خواند، احساس كرديم كه كمي راحت شد و بغض گلويش را رها كرد ؛ مثل اين بود كه گريه كرده باشد.
خاله از حافظه عجيبي برخوردار بود و تمام وقايع گذشته را مو به مو تعريف مي كرد ؛ انگار كه همين حالا اتفاق افتاده باشد . هرچه را كه قبلا به ذهن سپرده بود از شعر و ضرب المثل و داستان همه را به ياد داشت. در كتابي خوانده بودم كه اكثر افراد با گذر از مرحله كودكي، حافظه اين دوران را از دست مي دهند و وقايع دوران كودكي را فراموش مي كنند؛ ولي خاله از جمله معدود افرادي بود كه اين حافظه را هنوز حفظ كرده بود. او حدود سي سال از عمرش را در دو روستاي احمد آباد و اسفُرجان گذرانده بود و با توجه به حافظه قوی ای كه داشت، مي دانستم كه خيلي از آداب و رسوم، اعتقادات و ضرب المثلهاي اين دو روستا را به ياد دارد ؛ براي همين يك روز پيشنهاد دادم که هرچه از قديم به ذهنش مي رسد را برايم بازگو كند، خاله هم بزرگي نمود و قبول كرد. حدود پنج ماه، هرروز با صبر و حوصله ، تمام اشعاري كه در زمانهاي قديم مردم روستا دهان به دهان ياد گرفته بودند را برايم مي خواند و آداب و رسوم و ضرب المثلها را شرح مي داد و به اين شكل بود كه گفته هاي خاله عزيزم جمع آوري و در مجموعه اي به اسم "شيرين‌بيان‌هاي مادرگلي" ارائه گرديد و گام بسيار كوچكي در زمينه بيان فرهنگ عامه بخشي از ميهن مان برداشته شد. همچنين در پرتو لطف خدا و در كنار مراقبتهاي شبانه روزي فرزندان گرامي مادرگلي، اين كار توانست حصارسكوت مادرگلي را بشكند و دوباره او را سرذوق و شوق بياورد.
اميدوارم كه توانسته باشم همان شيريني و جذابيت گفتار مادرگلي را، در متن نوشتارم عرضه كرده باشم و به مصداق سخن پيامبراکرم صلي الله عليه و آله كه فرمودند:
"البرکه مع اكابركم"
بركت و خير ماندگار، همراه بزرگترهاي شماست. (جامع الاخبار) اين بركت و خير مادر گلي، در "شيرين‌بيانهاي مادرگلي"هم ظاهرشده باشد. ان شاءالله

پاورقي:
روستاي احمدآباد در منطقه جرقويه عليا در 160 كيلومتري شهر اصفهان و 35 كيلومتري مركز بخش (حسن آباد) واقع شده است. در سالهاي اخير بيشتر اهالي به تهران مهاجرت كرده اند. مردم اين روستا بسيار سخت كوش، خونگرم، مهمان پذير و داراي اعتقادات مذهبي بالايي مي باشند.

 

ادامه دارد....

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

ورود به سایت

آمار بازدید سایت

امروز22
دیروز58
هفته365
جمع کل292386

افراد آنلاین

1
نفر

چهارشنبه, 05 ارديبهشت 1403 04:44

شبکه های اجتماعی

in

telegram

 

 

 

                      

logo-samandehi