شیرین بیانهای مادرگلي-بخش1

دفتر اول
"مادرگلي"

1
دم دماي غروب بود، ربابه مي خواست از خانه مادرش به خانه خودش برگردد كه ديد مادر به فاطمه مي گويد:
" ننه! اِمشو باد (باید) عقب (دنبال) ربابه به خُنِش ( خانه اش ) بیريم (برویم )و پيشُش بمُنيم (بمونیم)"
ربابه اولين دختر زينب و علي جان بود و فرزندي را كه مي خواست به دنيا بياورد اولين نوه آنها محسوب مي شد . فاطمه و ستاره از خوشحالي سراز پا نمي شناختند زيرا براي اولين بار داشتند خاله مي شدند.
ربابه سيزده ساله بود كه با غفور پسر اوسا حسين نجار ازدواج كرد. البته اين انتخاب پدر و بزرگترهاي ربابه بود. نه تنها ربابه بلكه اكثر دخترهاي ده از خود اختياري در انتخاب همسر نداشتند.
غفور در اتاقي ديگر تنها نشسته بود و انتظار تولد فرزندش را مي كشيد ولي اصلا خوشحالي اش را بروز نمي داد. شايد در دلش آرزوي تولد يك پسر را داشت تا در آينده كمك كارش شود، شايد هم نداشت.
ربابه اصلا نمي دانست كه شوهرش چه احساسي دارد و دلش بيشتر پسر مي خواهد يا دختر. غفور كمي تندمزاج بود وخيلي كم با ربابه حرف مي زد حتي راجع به اسم فرزندشان هم صحبتي با اونكرده بود.
زينب تا خود صبح نخوابيد ولي فاطمه يك كله خواب رفت . ربابه هم لحظاتي توانست پلكهايش را روي هم بگذارد و به روياهاي شيرين آينده و بچه اش فكر كند.
صداي خروس ها و بعد از آن صداي موذن كه به گوش رسيد، زينب و فاطمه و ربابه وضو گرفتند و نماز صبح را خواندند. غفور هم نمازش را خوانده بود و در اتاقش نشسته بود.
مادر فهميد كه ديگر موقع آمدن "شربانو فام مِي" (شهربانو دختر فاطمه ) شده است شربانو فام مي ماماي ده بود و به زنها در به دنيا آوردن فرزندشان كمك مي كرد. اهالي ده به ماما "مامانچه" مي گفتند.
زينب به فاطمه گفت:
" ننه ، زود بِرو پيِ مامانچه، فقط زود باش."
خانه مامانچه درست آن طرف ده بود و خانه غفور اين طرف ده. فاطمه دوان دوان به خانه مامانچه رفت و او را از اوضاع و احوال خواهرش مطلع كرد و منتظر شد تا مامانچه آماده شود و با هم به خانه ربابه برگردند.
شربانو فام مي سن وسالش رد شده بود و نمي توانست پابه پاي فاطمه راه بيايد. سردي هواي بهمن ماه هم مزيد بر علت شده بود و برآهسته حركت كردن او مي افزود.
فاطمه در طول مسير يكسره به جان مامانچه غر مي زد كه:
" الان دير مي شه . يالّا زودتر، تندتر... زودباشين "و آنقدر حرص و جوش خورد تا بالاخره به خانه خواهرش رسيدند.
شربانو فام مي در آن سرماي شديد بهمن ماه كوير، دختر زيباي ربابه را لاي پتويي پيچيد و به دست زينب داد تا ببرد به غفور نشان بدهد.
غفور در حالی که با ابهت خاص خودش كنار آتش بخاري ديواري اتاق نشسته بود ، كودك را از دست زينب گرفت و در گوشش اذان گفت.
غفور در كودكي مادرش را از دست داده بود. زينب با كمي ترس به غفور گفت:
"اسم مادرُت را بِراش (یرای او) بزا (بگذار) "
غفور گفت:
"اسم مادرُم بِرا بعديا (بچه های بعدی) ، من اسم اينو از مشد با خودُم اُوردم ، اسمُش گلجانه"
غفور خبر نداشت كه تا دوازده سال ديگر غير از گلجان كودكي برايش باقي نخواهد ماند تا او بخواهد نام مادرش را كه "معصومه" بود بر روي او بگذارد.
ربابه تازه باردار شده بود كه غفور و دوازده نفر از هم ولايتي هايش براي زيارت به مشهد رفتند .صاحب مسافرخانه اي كه در آن منزل گرفته بودند ، دختر كوچك شيرين زباني به اسم گلجان داشت ، غفور همانجا با ديدن اين دختر اسم دختر آينده اش را انتخاب كرد.


2
گلجان شيرين زبان غفور در خانه همبازي اي نداشت چون هر فرزندي كه خدا به پدر و مادرش عطا مي كرد بيشتر از دو سال زندگي را برايش رقم نزده بود.
خانه و مغازه غفور در كنار يكديگر و در انتهاي ده پشت حسينيه قرار داشت و بعد از خانه آنها تا چشم كار مي كرد، فقط بيابان خدا بود كه ديده مي شد.
حسينيه ، محوطه بزرگ بدون سقفي بود كه در نداشت، ولي چهار ديوار و چهار دروازه داشت.
يكي از دروازه ها در ابتداي دالاني بود كه در انتهاي آن دالان در چوبي خانه "عم غفور" ديده مي شد. همه اهالي به پدر گلجان عم غفور (عموغفور) مي گفتند و براي سفارش دادن كارهاي نجاري و آهنگري پيش او مي رفتند.
فضاي حسينيه امن ترين و بهترين جا براي بازي كردن گلجان با بچه هاي هم سن و سالش بود. اما زمان كودكي گلجان خيلي زود تمام شد . نه تنها گلجان بلكه تمام كودكان روستايي خيلي زودتر از آنچه كه در شهر بين مردم مرسوم بود بايد با دوران كودكي خداحافظي مي كردند و گوشه اي از بار زندگي را به عهده مي گرفتند.
علاوه بر كارهايي كه يك دختر روستايي به طور معمول انجام مي داد، كمك به پدر نيز از وظايف گلجان بود و در كارهاي نجاري و آهنگري جاي پسر نداشته عم غفور را پر مي كرد ؛ اما انجام اين همه كار اصلا برايش سخت و دشوار نبود، چون درشت هيكل و قوي بود.
ابهت و جذبه پدر ،تنهايي و غم و غصه هاي مادر به خاطر مردن پي در پي بچه هاي كوچكش و سختي وگرماي كوير از گلجان دختري شجاع و سخت كوش به گرمي و شفافيت آفتاب كوير ساخته بود.
يكي از بازيهاي رايج دختران ده كشتي گرفتن با يكديگر بود. گلجان با هر دختري كه كشتي مي گرفت ،به زمينش مي زد ولي از پس شازده ،دختر ميرزا سيد حسين بر نمي آمد و هيچ كدام نمي توانستند همديگر را به زمين بزنند.
در يكي از شبهاي زمستان كوير ،كه تاريكي و سرما مثل چادري بر روي ده كشيده شده بود خانه "داي محمد "(دایی محمد )پر شده بود از دخترها و زنهايي كه براي چرخ ريسي آمده بودند. هر كس از شجاعت خودش حرف مي زد .
گلجان گفت:
"من از هيچي نمي ترسم هيچي. " به محض گفتن اين جمله يكي از زنها گفت:
"اگه راس (راست)مي گوي ما يه گُندي (گلوله) پنبه رو، روز مي بِريم سرخاك (قبرستان) تو سلطون (مقبره ميرمسيح) مي زاريم تو شو (شب) بِرو وردار وبيار. "
گلجان سرش را بالا گرفت ، نگاهش را از روي چرخ نخ ريسي اش برداشت و به آن زن زل زد و گفت:
"باشه ... مي رم"
فرداي آن شب وقتي ربابه از زبان زنهاي ده شنيد كه دخترش مي خواهد شب به تنهايي داخل قبرستان برود و نترس بودن خودش را اثبات كند رو به گلجان كرد و گفت:
"بيخود كردي كه بیري، ميري جنّا اِذيتُت مي كنن و غشي مي شي."
البته گلجان نيازي به اثبات شجاعتش نداشت ،چون پدر و مادر و تمام فاميل و دوستانش مي دانستند كه او از هيچ چيز و هيچ كس نمي ترسد.
در آن زمان رسم بود كه بعضي از بازيهاي به صورت گروهي انجام شود .دخترها يك گروه پنج يا شش نفره و پسرها هم يك گروه ديگري را به همين تعداد نفرات در مقابل دخترها تشكيل مي دادند و با هم رقابت مي كردند .در اين بازيهاي دسته جمعي كمتر پسري بود كه ضرب دست گلجان را نچشيده باشد و از او كتك نخورده باشد.
بعد از گذشتن دوازده سال از تولد گلجان، خواست خدا بر اين قرار گرفت كه فرزند ربابه باقي بماند و نميرد و گلجان خواهري داشته باشد.
آنقدر اين خواهر كوچولو براي گلجان عزيز بود كه اجازه انتخاب اسم را به كسي نداد و خودش اسم گوهر را براي خواهرش انتخاب كرد. وقتي تازه را ه افتاده بود و بر خاكهاي كف حياط قدم مي گذاشت ،گلجان كاسه اي را بر مي داشت و روي رد پايش برمي گرداند، تا جاي پاي خواهر عزيزش پاك نشود .برايش از پارچه هايي كه در خانه بود لباس مي دوخت و لبه هاي آن را گلدوزي مي كرد. براي دومين و آخرين بار بود كه در خانه ربابه كودكي از حد دو سالگي مي گذشت و با شيطنت و شيرين كاريهايش پدرو مادر و تنها خواهرش را دلگرم و شاد مي كرد.





3
حالا ديگر گلجان هفده ساله شده بود و خواهرش پنج ساله؛ هيكل درشت و زرنگي و حاضر جوابي او، پسرهاي زيادي از اهالي ده و دهات اطراف را براي خواستگاريش راهي خانه غفور مي كرد، ولي غفور سختگير بود و آنها را به بهانه هاي مختلف رد مي كرد؛ تا اينكه نوبت به ولي الله پسر اوسا يدالله رسيد كه اهل "اِسفنداران "و ساكن "اسفُرجان" بود. اسفنداران تا "احمد آباد "، روستای گلجان، سه كيلومتر فاصله داشت.
آشنايي ولي الله با گلجان و خانواده اش به هفت سال قبل بر مي گشت ، وقتي كه عم غفور و اوسا يدالله و چند نفر ديگر مزرعه اي به نام "میرِباد "را براي كشاورزي شريكي اجاره كرده بودند و زن وبچه خود را هم به آن مزرعه آورده بودند.
در اين مزرعه بود كه مادر ولي الله و خود ولي الله با گلجان و رفتارهاي او آشنا شدند، تمام كسانيكه مزرعه را اجاره كرده بودند، تقريبا به مدت دو سال در آنجا به همراه خانواده شان ماندند و بعد از اتمام مدت اجاره به روستاهاي خودشان برگشتند.
اوسا يدالله علاوه بر كار كشاورزي در حرفه سلماني هم مهارت داشت. اتّفاقاً در يك سفر كاري ِكشاورزي كه با جمعي از دوستانش به روستاي اسفرجان داشت ، متوجه شد كه مي تواند با اين حرفه ،در اين روستا اموراتش را بهتر بگذراند ؛ براي همين با زن و بچه اش از اسفنداران به اسفُرجان مهاجرت كرد.
اسفُرجان ، روستايي سرسبز وييلاقي بود كه با شهرضا چهل كيلومتر فاصله داشت .در دل كوير خشك و بي آب وجود روستايي با اين آب و هوا و به اين سرسبزي تعجب آور بود.
عم غفور و ربابه هيچ كدام دلشان نمي خواست گلجان از ده خودشان به غربت برود و به خيلي از خواستگاران گلجان به اين دليل كه در روستاي ديگري غير از روستاي احمد آباد زندگی می کردند، جواب رد داده بودند؛ اما اين باراصرار و پافشاري ولي الله بالاخره اثر كرد و دل عم غفور راضي شد كه دخترش را به عقد ازدواج ولي الله در بياورد. مراسم عقد با حضور افراد انگشت شماري خيلي ساده برگزار شد. عم غفور براي زير لفظي به دخترش نيم دانگ از باغش را بخشيد و ربابه هم گفت:
"اون ديگ مسي بزرگه رو كه دارم، بِرا زيرلفظيت تو جازُت (جهیزیه ات )مي زارم"
خانواده ولي الله خيلي عجله داشتند و مي خواستند دو سه روزي كه از عقد گذشت ، گلجان را به اسفُرجون ببرند؛ ولي ربابه گفت كه مي خواهد وسايلي كه براي جهيزيه گلجان گرفته است را راست و ریست كند و در اين فرصت كم نمي تواند.
مادر و دو خواهر ربابه (فاطمه و ستاره) هر روز براي كمك به خانه ربابه مي آمدند. فاطمه بيشتر دوخت و دوز مي كرد و ستاره كار شست و شوي وسايل را انجام مي داد. ننه زينب هم نقش راهنما را داشت و تند تند به دخترهايش دستور مي داد، دلش مي خواست همه كارها به خوبي انجام شود تا گلجان عزيزش چيزي از جهيزيه كم نداشته باشد.
بعد از ده روز كار ربابه تمام شد و توانست جهيزيه را به قول خودش راست و ریست كند حالا وقت آن رسيده بود كه گلجان به همراه ولي الله به اسفُرجان يا به قول ربابه به غربت برود.
آخرين شبي بود كه در خانه پدرش مي خوابيد؛ به پشت بام رفت و رختخوابش را كه با خود از داخل اتاق آورده بود ، كف پشت بام پهن كرد و آرام و بي صدا روي آن دراز كشيد. قطرات اشك از گوشه چشمهايش بي اختيار سرازير بود. دلش نمي خواست چشم هايش را ببندد ؛ مي خواست تا صبح بيدار بماند و ستاره هاي نقره اي آسمان كوير را ببيند و با آنها درد و دل كند.
اين حالت و احساسي هست كه به هر دختري به هنگام تشكيل خانواده و جدايي از پدر و مادر دست مي دهد، ولي درد غربت اين احساس گلجان را عميقتر و دردناكتر مي كرد. فاصله زياد اسفُرجان تا احمد آباد، نبود وسايل حمل و نقل براي رفت و آمد بين دو روستا و دوري از خانواده براي دختري كه سالها تنها فرزند خانواده بود، سخت و دردناك بود.


ادامه دارد......

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

ورود به سایت

آمار بازدید سایت

امروز146
دیروز58
هفته489
جمع کل292510

افراد آنلاین

1
نفر

چهارشنبه, 05 ارديبهشت 1403 22:08

شبکه های اجتماعی

in

telegram

 

 

 

                      

logo-samandehi