خاطرات جبهه

خاطرات جبهه

نوشته جانباز سرافراز حاج غلامرضا کریمی احمدآبادی

 

 

درست سی و هشت سال پیش بود ؛ ۶۱/۲/۱۰
مرحله اول عملیات بیت المقدس و آزادی خرمشهر .


امشب سالگرد اولین مرحله از عملیات بیت المقدس و آزاد سازی خرمشهر بود و من دوباره دلم یاد بچه های جنگ و حال و هوای اون روزها را کرد ، یاد شهدای عملیات بیت المقدس ، یاد شهید محمد کزیمی(حیدر محمدجان )، شهید رضا کریمی (حاج محمد حسن خان )شهید احمد کریمی (حاج علی ) ، شهید مرتضی محمودی(اسفندارانی داماد حاج شیخ مرتضی ) ، و سیدالشهدای، شهدای انصارالمهدی شهید سید ابراهیم (سید حسن ) کریمی (سید باقر )

برای همین دوباره سراغ دفتر خاطرات قدیمی و دست نوشته های اون موقع رفتم و اون لحظات را دوباره مرور کردم .

اسفند سال شصت بود .‌..

حدود بیست و پنج نفر از اقوام و فامیل برای اعزام ثبت نام کرده بودیم .
.‌
و به جز من که چند ماه قبلش با یک گروه دیگه در عملیات مطلع الفجر در منطقه گیلان غرب چند ماهی را گذرانده بودم بقیه بار اولشون بود که به جبهه اعزام میشدن.
همه اقوام نزدیک و دوست و رفیق بودیم .
عمو و شوهر خاله ام هم بودند . عمو همسرش هفت ماهه باردار بود و او را به خدا سپرده بود و شوهر خاله دختر دو ساله اش را ترک میکرد (همان دختر دردانه ای که دیگه هیچوقت پدر را ندید و پدر هم او را ندید و در هنگام اسارت پدر بر اثر حادثه ای آسمانی شد :sob:)
بقیه هم شرایطشون زیاد فرق نمیکرد ، حاج لطف الله (حاج حسن علیخان )با برادرش رحمت الله اومده بود و حاج شیخ مرتضی با تنها دامادش مرتضی محمودی ،
سید ابراهیم از پنج شش فرزند قد و نیم قد دل کنده بود و اونا را اول به خدا و بعد به همسری صبور سپرده بود ، تا بعد از خودش رنج دهها سال بزرگ کردنشون را به دوش بکشه ...
علی آزادی (فرزند مرحوم حاج حسین ) که با حقوق معلمی از مال دنیا فقط یه دوچرخه داشت ، دوچرخه را فروخته بود تا خرجی زن و بچه اش برای چند ماهی که نزدشون نیست باشه ...
شهید مجید کریمی (حاج جابر ) با اون ابروی های به هم پیوسته و چشمان زیبا هم مثل ما دبیرستان را رها کرده بود و به جمع ما پیوسته بود .



و بقیه هم هر کدوم یه جوری پاره جگرشون رو راهی کرده بودند .‌


دوست همیشه همراهم محمد کریمی (حاج حیدر محمد جان) که دو سال از من بزرگتر و نوزده ساله بود و دوست دیگرم محمد آزادی (حاج حسین کدخدا ) که دو سال از من کوچکتر و تازه نوجوانی و پانزده سالگیش را میگذروند .

هیچوقت نگاه های آخر و توصیه های همراه با بغض مادر محمد آزادی را یادم نمیره که محمد را که فقط پانزده سال بیشتر نداشت با اندوه و بیم و امید به من و محمد سپرد .


بیست روزی نگذشته بود که سریع جمع و جورمان کردند تا به جبهه های جنوب اعزاممان کنند

یه روز مونده به اعزام فرمانده گفت فردا همه اعزام میشید و فقط دو برگه مرخصی داریم .
اگه کسی کار ضروری داره میتونه بره شهر و برگرده .‌
هیچ کس جلو نرفت
من رفتم جلو و گفتم فرمانده اجازه هست من برم ؟
مادرم تو بیمارستانه و چند روزیه وضع حمل کرده ،
شاید برای آخرین بار ببینمش

اون شب رفتم بیمارستان و از مادر عیادت کردم
و فردا به همراه بقیه به جنوب اعزام شدیم‌

چند روزی را در مکانی به نام انرژی اتمی به آموزش هآی مختلف و آمادگی جسمانی به سر بردیم .‌

کم کم علائم عملیات داشت هویدا میشد .‌جنب و جوش خاصی در اردوگاه به راه افتاده بود .‌
همه را تجهیز کرده بودند ، اسلحه و نارنجک و سرنیزه و ....
همه نشان از نزدیک بودن روزهای عملیات میداد.
 
 
۲
روز نهم اردیبهشت صبح زود همه را به خط کردند ،آخرین توصیه ها و سفارش ها و اتمام حجت که هر کس مشکلی داره میتونه اردوگاه بمونه و در امور دیگه کمک کنه .
حس عجیب و هیجان انگیزی در جسم و روحمون غلیان پیدا کرده بود .‌

کوله ها را آماده میکردیم . نگاه ها مهربونتر از هر روز شده بود

کم کم به غروب نزدیک میشدیم .
کامیون ها و تویوتاها از راه رسیدند .‌
با ذوق و شوق سوار شدیم‌ ،
در بین راه نوحه خوانی و ..
حس خوب و شعف انگیزی به بچه هادمیداد

کنار رودخانه کارون از کامیون ها پیاده شدیم .‌
باید عرض رودخانه را با قایق هایی که کنار رودخونه به انتظارمون پهلو گرفته بودند را طی میکردیم .‌
حالا دیگه نزدیک اذان مغرب بود
: با شوخی های متداول مثل آقا چقدر میگیری ؟
قول بدید برمون هم بگردونیدا ?و ..
با قایق هایی که سعی میکردند با سرعت ولی با احتیاط بچه ها را از رودخونه عبور بدن به اون طرف رودخونه رسبدیم
با آب رود وضو گرفته و به نماز جماعت ایستادیم .‌
و چه نمازی بود ، درست لحظاتی که واقعا هیچ کس اطمینانی به زنده ماندن صبحش نداشت .
ما همچنان نزدیک به بیست و دونفر قوم و خویش در یک دسته دور هم بودیم‌.‌
آشیخ مرتضی ( مرحوم ) جلو نشست و شروع کرد به دعا توسل خوندن ، بقیه هم پشت سرش سر در گریبان فرو برده دعا میخوندن
گردانها و گروهانهای لشگر همینطور از قایق ها پیاده شده و کنارمان عبور میکردند و در دل سیاهی شب ناپدید میشدند .
نوبت گردان ما گردان بلال رسید .
همه همدیگه را بوسیدیم
من و محمد پیش قدم شدیم .
آخرین وداع بود و بازار گرم دیده بوسی و آغوش و حلالیت طلبی و طلب شفاعت،
همه همدیگه را بوسیدیم. و از هم حلالیت طلبیدیم
من و محمد کریمی و محمد آزادی شاید خجالت کشیدیم از هم‌ خداحافظی کنیم‌.‌
با خنده و شوخی گفتیم ما که با همیم‌ لازم نیست خدا حافظی کنیم .‌
و من هرگز فکر نمی کردم که سالها حسرت این آخرین آغوش را با خود خواهم داشت.

بالاخره گردان بلال هم پشت سر دیگر گردان ها وارد سیاهی لایتناهی کویر شد
: محمد جلوی من بود و محمد آزادی پشت سرم . و بقیه هم به ستون و سکوت کامل در دل کویر به سمت خاکریز بزرگ جاده اهواز خرمشهر به پیش میرفتیم.
نزدیک به بیزت کیلومتر پیاده روی بود و بارها سنگین .
کسانی که توانایی بیشتری داشتند گاهی به هم کمک میکردند
محمد کریمی که از جثه قوی تری برخوردار بود مقداری از راه را به شیخ اسماعیل که بدنی ضعیف تر داشت کمک کرد .
تقریبا نزدیک صبح بود
هیچ نوری در آسمان نبود و سیاهی شب کاملا همه را احاطه کرده بود
فرمانده گردان دستور نشستن داد،
همه آرام و بیصدا بر روی زمین‌ نشستیم . چند لحظه ای سکوت بود و دلهره . و اضطراب
به یکباره صدای چند انفحار بلند شد گویی فرمان حمله صادر شده بود و گردانهای دیگر به خط زده بودند .
صدای یا علی ابن ابی طالب را از بی سیمی که کنارمون بود شنیدم .
در چند دقیقه منورهای دشمن آسمان را مثل روز روشن کردند
و ما به کمک نور منورها حالا خاکریز اهواز خرمشهر را میدیم
صدای تیربارها و آتش آنها از رو برو به زمین چسباندمان
همه بر روی زمین خوابیدیم
محمد که جلو من بود به حالت نیم خیز فریاد زد مواظب باشید یه وقت خودی ها را نزنید .
و من که تجربه دو عملیات قبلی از دوره قبل را داشتم با صدای بلند به محمد گفتم ، محمد بخواب ، بخواب زمین میزننت ..
و خودم سفت به زمین چسبیدم
دهانه آتش تیر بار دشمن را از روبرو میدیدم
یه لحظه صدای فرمانده از پشت سر بلند شد ،
بچه ها به سمت خاکریز برید سریع حرکت کنید ، خاکریز باید سریع تصرف بشه ، و ما با فریاد الله اکبر نیم خیز شدیم تا به سمت خاکریز یورش ببریم
من و محمد کریمی و محمد آزادی تقریبا کنار هم دراز کشیده بودیم .
و من یه لحظه صدا زدم محمد بلند شو بریم‌ و در همان حال به سمت محمد نگاه کردم
محمد جوابی نداد
ناگهان در تلا لو نور منورها چشمم به زمین افتاد‌
ناخودآگاه فریاد زدم خدایا این کیه !!
محمد رو به آسمان بر روی زمین افتاده بود . .
خون اطراف سرش را گرفته بود . سرش به پهلو خم شده بود و کلاهخود در کنارش افتاده بود .
در زیر نور منورها که بر صورت زیبای محمد تابیده بود خم شدم ، امیدوار بودم گلوله به جای حساسی نخورده باشه و من که مقداری امداد گری میدونستم زخمش را ببندم .
دستم را به آرامی به سرش کشیدم ناگهان قلبم کاملا فرو ریخت .
دستم بر روی شکافی که بر اثر گلوله بر فرق سر محمد ایجاد شده بود قرار کرفت .
بغض گلویم را گرفت . با گریه ای بغض آلود صداش زدم .
محمد . ممد جون .
ولی محمد چشمانش را بسته بود و آرام آرام نفس های آخر را میکشید .
میدونستم دیگه کاری از دستم بر نمیاد . ..
خدایا آخه مگه یه نوجوون هفده ساله چقدر طاقت داره که در حالی که بهترین دوستش داره رو دستاش نفس های آخر را میکشه رهاش کنه و بره!! :sob:
 
 
 
۳
صدای فرمانده از دور به گوش میرسید
به سمت خاکریز برید
به سمت خاکریز حرکت کنید خاکریز باید سقوط کنه ...‌
و من به یاد حرف های دوران آموزشی افتادم که گفته بودند اگر دوستانتون هم کنارتون تیر خوردند و به زمین افتادند باید جلو برید .
گروه امداد و حمل مجروح پشت سر شما به اونا رسیدگی میکنن ...
درست به یاد ندارم ولی به گمانم صورت محمد را بوسیدم و سرش،را بر زمین گذاشتم‌ و با هق هق گریه و در حالی که زیر لب محمد را صدا میزدم به سمت خاکریز حرکت کردم . . .

صدای شنی تانکی عراقی که به اشتباه اینور خاکریز جا مونده بود و در بین بچه ها حرکت میکرد به گوشم میرسید . . . و هر لحظه انتظار میکشیدم در تاریکی شب که حالا دیگه منورها هم‌خاموش شده بودند من را زیر بگیره ...
نارنجکی را در دست آماده نگه داشته بودم تا به خیال خود اگر تانک نزدیکم شد به سمتش پرتاب کنم .
خوشبختانه آر پی جی زن ها تانک را با آر پی جی زدند . .

ماشین مهماتی که از عراقی ها به جا مونده بود با گلوله آر پی جی یکی دیگه از آر پی جی زن ها به هوا رفت و با هر انفجار تا دهها متر اطرافش را روشن میکرد .
به خاطر پهناوری دشت و بزرگی و عظمت خاکریز اهواز خرمشهر ، همه پراکنده شده بودیم و هر کدوم با فکر خود و آشنایی موقتی که به دست آورده بودیم به سمت خاکریز میرفتیم .‌
کم کم سایه خاکریز پیدا میشد ، خاکریز بزرگ اهواز خرمشهر در دو طرف جاده و به ارتفاع حدود سه متر قد برافراشته بود . بچه ها به محض رسیدن به خاکریز رگباری بر روی اون شلیک میکردند و بعضی از نیروهای عراقی که موفق به فرار نشده بودند خودشون را تسلیم میکردند .‌
صبح در حال سپیده زدن بود ، و ما حالا میتونستیم اطراف خاکریز را ببینیم .‌
بلافاصله در دل خاکریز پناه گرفتیم، تقریبا خاکریز سقوط کرده بود . فقط در سمت چپ خاکریز یک تانک عراقی هنوز مقاومت میکرد، و هر چند دقیقه یه گلوله به سمت ما شلیک میکرد و گلوله تانک سفیر کشان از روی سرمون رد میشد . گویا تصمیم گرفته بود همه گلوله هاش را تموم کنه ، دو سه نفر از آر پی جی زن های داوطلب از کنار خاکریز به سمتش رفتند و تانک بعد چند دقیقه خاموش شد .
حالا فرصت کرده بودیم تیمم بگیریم و نماز صبح را بخونیم . و برای در امان موندن از آتش خمپاره های دشمن سنگرهای کوچکی را حفر کردیم .‌

دشمن که ظاهرا هنوز باورش نمیشد خاکریز سقوط کرده ، شاید هم از سر، سر در گمی با چند تانک سعی در پاتک داشت . صحنه با شکوهی رقم خورده بود ،و ما از روی خاکریز نظاره گر نبرد تانک ها با آرپی جی زن های شجاعی بودیم که در دل به دریا سپرده و در فرو رفتگی های دشت نبردی تن به تانک را به تصویر کشیده بودند . تانکها به سمت خاکریز می آمدند ولی ناگهان از دل کویر آرپی جی زنی بلند میشد و گلوله آر پی جی بود که به سمت تانک شلیک میشد و ستون تانکها عقب می نشستند ، و ما بر روی خاکریز فریاد شادی سر میدادیم .‌
بالاخره با عقب نشینی تانکها این مبارزه نفس گیر هم به پایان رسید .
و بقیه گردان توانست دور هم جمع شود .‌

دیگر صبح شده بود و بچه ها دور هم جمع شده بودند و من هنوز در باره محمد چیزی نگفته بودم ،
یکی از اقوام از حال و روز بقیه پرسید و من که تا اون لحظه به سختی طاقت آورده بودم ، ناگهان بغضم ترکید ، و با صدای بلند شروع به گریه کردم ، و در جواب سوال آنها واقعه را کمی شرح دادم ، دوستان سعی میکردند آرامم کنند .
بلند شدم و با نامیدی به سمت آمبولانس ها و جایی که شهدا و مجروحین را می آوردند حرکت کردم تا شاید نشانی از محمد پیدا کنم ولی خبری نبود .‌دوباره به خاکریز برگشتم .

ساعتی نگذشته بود که فرمانده گردان سراسیمه به سمتمان اومد و گفت : دشمن داره از سمت راست نفوذ میکنه و باید برید به راست جلوش بایستید .‌ بلافاصله کوله ها را بر داشتیم و دوان دوان به سمت راست خاکریز حرکت کردیم ، تیر باری از دور با گلوله های پراکنده شلیک میکرد ، اشیخ اسماعیل اکبری (شیخ حسن ) که پشت سر من در حال حرکت بود ، یه لحظه دیدم با صدای ناله ای بر زمین افتاد ، گلوله ای بر ران پایش نشسته بود ، گردان هنوز داشت به سمت جلو میرفت ، سریع چفیه ای که دور گردنم بود را باز کردم ، و شروع به بستن پای اشیخ اسماعیل کردم ، در همین حال دیدم گردان داره به عقب بر میگرده ، تیر بار دشمن بد جوری گیر داده بود ، سریع دستهای آشیخ را گرفتم و به سمت خاکریز کشیدم که در همون لحظه چندین گلوله در جای قبلی آشیخ نشست ،

در همون حال حاج لطف الله را دیدم در حالی که کتف و نزدیک سینه اش خون آلود است ، دست بر گردن یکی از بچه ها لنگان لنگان ولی سریع دارند عقب بر میگردند ،..
 
 
 
۴

دست بر گردن یکی از بچه ها لنگان لنگان ولی سریع دارند عقب بر میگردند ، به چند نفر که از کنارمان عبور میکردند داد زدم کمک کنند آشیخ را به کول بگیرند به عقب ببرند.
ولی آتیش تیر بار مانع از کمک اونها شد ، بلا فاصله مجید کریمی (مش جابر ) رسید از مجید کمک خواستم آشیخ را انداختیم رو کولش و من کوله مجید را گرفتم چند ده متری کمک کرد ولی از نفس افتاد ، عباس کریمی (حسین حارت آبادی ) رسید مقداری هم اون کمک کرد و اشیخ را به پشت تانکی ارتشی که کنار خاکریز بود رساندیم ، حاج لطف الله هم روی زمین دراز کشیده بود ، بقیه به سمت عقب رفتند تا چند برانکارد بیارن ، ولی بازم آتیش تیر بار مانع از رسیدن اونا شد ، در همین حال صدای سید حسین را از دور شنیدم که داد میزد آمبو لانس آمبو لانس ، ترکشی به مچ پایش خورده بود ، او را در پناه تانک جا دادیم ، حالا من مانده بودم و سه مجروح احمدآبادی و چند مجروح دیگه و چند رزمنده دیگه و برادر قربانی از بچه محل هایی که با ما اعزام شده بود. ،
حاج لطف الله که خون بیشتری ازش رفته بود آروم ناله میکرد و زیر لب مهدی جان مهدی جان میگفت ، گاهی در لابلای مهدی جان من رو هم صدا میکرد ، برای اینکه روحیه بهش بدم به شوخی بهش گفتم چیه از مهدی خبری نشد منو صدا میکنی   از شما چه پنهون منم یه مقدار تو رودر وایسی مونده بودم وگرنه شاید اون صحنه را خالی میکردم .

یه آمبولانس که بعدها فهمیدم عموی خودم راننده اش بوده سعی کرد خودش را به ما برسونه و مجرو ح ها را ببره ، ولی با گلوله ای که بر کتفش نشست دور زد و رفت ،
تانک ارتشی که کلافه شده بود به ما گفت یه مقدار از تانک فاصله بگیرید ، بعد یه عقب جلو کرد و دو گلوله تانک به سمت تیر بار عراقی شلیک کرد ، نمی دونم تیربارررفت رو هوا یا فرار کرد ولی خوشبختانه خاموش شد ،
بلافاصله یه آمبولانس خودش را به ما رسوند و چند مجروح را با خودش برد و آمبولانس بعدی که رسید من از فرصت استفاده کرده ه کمک برادر قربانی و خدمه آمبولانس حاج لطف الله را داخل امبولانس روی برانکارد خوابوندیم ، آشیخ اسماعیل را کف آمبولانس خوابوندیم و یکی دو مجروح دیگر را هم لابلای اونا جا دادیم ودر آخر در حالی که داشت در امبولانس را میبست سید حسین را که قد خبلی بلند و هیکل درشتی داشت ته آمبولانس لنگ در هوا خوابوندیم

آمبولانس که رفت نفس راحتی کشیدم ، و با خیال راحت به سمتی که بچه ها مستقر شده بودند حرکت کردم . و از فرط خستگی روی زمین افتادم . تقریبا کم کم به ظهر نزدیک میشدیم و آتش از هر دو طرف کم شده بود و یه آتش بس موقتی برقرار شده بود ، سعی میکردم زیاد به اجساد سربازان عراقی که نزدیکمان بر روی زمین افتاده بودند نگاه نکنم .
سخت گرسنه مان شده بود . چند کنسرو از کوله ها بیرون آوردیم ، دست هایم کاملا خون آلود بود و ابی برای شستن نبود ، بی خیال شستن دست ها شدم و با دوستان به خوردن غذا مشغول شدیم . از اونجا که هنوز کاملا سازماندهی نشده بودیم با چند تویوتا به مقر برگشتیم و اون شب را استراحت کردیم ، و صبح فردا با سازماندهی مجدد برای مستقرشدن در پشت خاکریز اهواز خرمشهر و جلو گیری از پاتک های دشمن به خاکریز برگشتیم . و بلافاصله شروع به سنگرسازی و استحکام مواضعمان کردیم .
چون معمولا دشمن یکی دو روز بعد از شکست با سازماندهی مجدد نیروهایش پاتک هایش را شروع میکرد .‌
 
 
۵

عملیات بیت المقدس . آزادسازی خرمشهر ، اردیبهشت ۶۱

صبح روز شنبه ۶۱/۲/۱۱ بعد از استقرار در پشت خاکریز اهواز خرمشهر بلافاصله زیر آفتاب داغ خوزستان شروع به سنگرسازی و استحکام مواضعمون کردیم .

من و محمد آزادی و یکی دیگه از دوستان سنگری کوچک ساختیم به طوریکه موقع خواب حتما باید دو نفر به پهلو و یک نفر طاق باز میخوابیدیم تا جامون بشه ، تشک ابری هم که از تو سنگر عراقی ها پیدا کرده بودیم را کف سنگر پهن کرده بودیم و حداقل زیرمون را نرم کرده بودیم .
سید ابراهیم و بقیه سنگری بزرگتر ساخته بودند که پنج شش نفری داخل اون میخوابیدن .
(که اتفاقا یه عکس زیبا از سید و رفقا در حالی که محمد آزادی که اون موقع نوجوانی پانزده ساله بود و در حالی که به سمت یه جای نامعلوم خیره شده بود را بعدها مجله صف که متعلق به ارتش بود را روی جلدش چاپ کرد..)
بعد از فراغت از سنگر سازی و.... برای رفع خستگی نشستیم و نهار خوردیم .
موقعیت گردان ما جای جالبی بود ، سر دوراهی که اکثر تردد ها از اونجا بود و به خاطر همین حجم ترددها آتش خمپاره دشمن دور بر ما از بقیه جاها سنگین تر بود . تقریبا بیست متر پشت سرمون یه خمپاره انداز ارتش بود که اوایل با هر شلیک نیم متر به هوا میپریدیم . و صد متر اون طرف تر هم یه کاتیوشا چلچله ارتش که این یکی دیگه واقعا نوبر بود ، وقتی شروع به شلیک میکرد غیر ممکن بود که آدم را ناخودآگاه رو زمین نخوابونه یا به شوخی میگفتیم به تعظیم وانداره  ، ما که تو پادگان و دوران آموزشی خیز های پنج ثانیه و سه ثانیه را آموزش دیده بودیم حالا از ترس جونمون با انفجار خمپاره های دشمن در نزدیکیامون ، خیز های یه ثانیه را هم آموخته بودیم ، یعنی در عرض یه ثانیه خودمون را پخش زمین میکردیم
اون روز تا ساعت حدود ده شب تقریبا خاکریز آروم بود و این برای ما تعجب آور بود .
اما چشمتون روز بد نبینه از ساعت یازده شب دشمن آتش توپحونه اش را شروع کرد ، و چنان منطقه را زیر آتیش گرفته بود که همه جا میلرزید . و گاهی آنچنان خمپاره ها نزدیک میخورد که خاک های سنگر رو سرمون میریخت . هر لحظه انتظار این را میکشیدیم که یکی از اون خمپاره ها بخوره داخل سنگر و بفرستتمون رو هوا ، از این طرف هم از شانس ما خمپاره انداز های ارتش و چلچله ای که صدای مهیبش مو بر تن مون راست میکرد نزدیک سنگرهای ما شروع به پاسخگویی به اتش عراقی ها کرده بودند . از ساعت دوازده شب هم به ما آماده باش داده بودند و هشدار داده بودند هر لحظه امکان پاتک دشمن وجود داره .
خلاصه تا صبح این آتش دو طرفه ادامه داشت و نزدیک صبح گویا دو طرف خسته شدند و کم کم اتیش را کم کردند ، دم صبح تونستیم به زور دو سه ساعتی بخوابیم . چون گرمای آفتاب اجازه خواب بیشتر را به راحتی نمیداد .

صبح دوشنبه ۶۱/۲/۱۳ نسبتا روز آرومی بود ، ظاهرا جنگ هم یه جورایی یه زبانی برای خودش داشت و هر دو طرف احساس کرده بودند کمی استراحت نیاز دارند . خلاصه تا بعداز ظهر مشغول استراحت و ... تمیز کردن لوازم و اسلحه و... این چیزا بودیم ،
بعد از ظهر اما شاهد یکی از به یاد ماندنی ترین و زیباترین نبردهای هوایی که حداقل من تقریبا دیگه در طول جنگ ندیدیم ، بودیم .
بعد از ظهر بود که چهار هلیکوپتر کبری جنگی هوانیروز اومدن بالاسرمون ، و نبردی هوایی را علیه تانک های عراقی که احتمالا تحرکاتی از اونها گزارش بود را به نمایش گذاشتند ، اون هم درست بالا سر ما (به خاطر همون موقعیت ترددی که قبلا عرض کردم ) هلیکوپتر ها به خاطر در امان موندن از آتش پدافندهای عراقی در ارتفاع بسیار پایینی پرواز میکردند به طوری که میشد حتی صورت خلبان را شناخت ، و تاکتیک خاصی را هم داشتند . ابتدا دو هلیکوپتر با شتاب به سمت خاکریز و رو به عراقی ها حرکت میکردند و اونها را سرگرم میکردند و با مانوری ناگهانی دور میزدند ، و در همون حال دو هلیکوپتر بعدی که در پشت سر اونها با فاصله ای از پیش تعیین شده خودشون را اماده هدف گیری و شلیک کرده بودند با شیرجه ای زیبا موشک های خود را به سمت مواضع و تانک های عراقی ها رها میکردند ،
و ما از دور و از پشت خاکریز ستون های دود را در جبهه دشمن مشاهده میکردیم و هورا میکشیدیم . عراقی ها هم که به شدت عصبانی شده بودند ، با آتیش شدید توپخونه مسیر حرکت هلیکوپتر ها را زیر آتیش گرفته بودند که متاسفانه هنگام رد شدن یکی از هلی کوپتر ها از روی یکی از ماشینهای مهمات که به سمت خاکریز در حال حرکت بود ، خمپاره ای که به قصد هلی کوپتر پرتاب شده بود بر روی ماشین مهماتمان که در آن لحظه در حال عبور از زیر هلیکوپتر بود خورد و ماشین منفجر شد . هلیکوپترها که ماموریت خود را انجام داده بودند سالم به عقب برگشتند و دوباره این ما بودیم که تا حدود یک ساعت انفجارهای گاه به گاه ماشین مهمات را تحمل میکردیم...
 
۶

:عملیات بیت المقدس و آزادی خرمشهر ، اردیبهشت ۶۱

در این حادثه متاسفانه راننده کامیون مهمات که فرصت ترک ماشین را پیدا نکرده بود کاملا در ماشین سوخت و ما با چشمانی غمبار شاهد انتقال پیکر کاملا سوخته آن شهید عزیز به آمبولانس بودیم .
بعد از اروم شدن خط ، من که نگران عمو که هنگام آوردن آمبولانس به جلو زخمی شده بود ، بودم . از فرمانده گروهان برای دیدن عمو که حاضر نشده بود بعد از مجروح شدن از مقر به تهران برگرده رفتم. خدا را شکر عمو سرحال بود و بعد از در اوردن گلوله از تو کتفش ، و یه استراحت کوتاه (به قول خودش برای اینکه روحیه به بچه ها بده ) با همون کتف بسته تو مقر مشغول خدمت شده بود . اونم از اینکه من رو سلامت میدید خوشحال بود ، اون شب را کنار عمو خوابیدم و صبح دوباره با ماشین تدارکات صبحانه بچه های خط را گرفتیم و به پشت خاکریز برگشتیم .‌

روز سه شنبه ۶۱/۲/۱۴ روز خوبی بود ، خط آروم بود و اون روز حسابی تدارکات بهمون میرسوندن ، ساعت حدود ده صبح بود که بستنی برامون آوردن و لازم به توضیح نیست که تو اون گرمای جنوب چقدر بستنی میچسبید . :blush: من و محمد نشسته بودیم و اسلحه هامون را تمیز میکردیم که یک تانکر کوچک رسید ، به به شربت خاکشیر خنک بود ، محمد با یقلوی که داشت رفت شربت گرفت و به من که دستام روغنی بود نوشاند ، چون سر دوراهی بودیم خبرنگارها هم زیاد میومدن یکیشون که این صحنه را دیده بود حسابی حال کرده بود ، (به نظر اون صحنه قشنگی بوده که یه نوجوان پانزده ساله به یه نوجوان هفده ساله که در حال تمیز کردن اسلحه است شربت میداده )نمیدونم عکس هم گرفت یا نه ولی خیلی تشویقمون کرد .
داشتیم یک روز آروم را میگدذروندیم ولی انگار هر روز باید یه حادثه را تجربه میکردیم ، ساعت یازده و نیم بود که تانک ارتش که از دور تحرکات عراقی ها را زیر نظر داشت ، تصمیم کرفت یه حالی به عراقی ها بده ، برای همین رو خاکریزی که مخصوص تانک درست میکردند رفت و چند بار پشت سر هم چند گلوله به سمت مواَضع عراقی ها شلیک کرد ، دود از مواضع عراقی ها بلند شد ، بچه ها تشویقش کردند و تانک گلوله پنجم را که شلیک کرد از طرف عراقی ها شناسایی شد و عراقی ها برجک تانک را زدند . راننده تانک پایین پرید ولی متاسفانه توپچی تانک به شهادت رسید . دود از تانک‌ داشت بلند میشد ، برادر قربانی سریع رفت یه کپسول آتش نشانی برداشت و با شجاعت به روی تانک پرید و آتیش را خاموش کرد .‌ .
اون شب خواب شهید محمد کریمی را دیدم ، خواب دیدم با شهید ابوالفضل اکبری اومدند حسینیه ، صورتش خیلی نورانی شده بود و میخندید و من گریه میکردم . . تقریبا اون شبها هر شب خوابش را میدیدم .‌
اون شب چون همچنان امکان پاتک دشمن وجود داشت باید پاس میدادیم ، من و محمد آزادی ساعت ۱۲ تا دو نیمه شب پاس دادیم ، پاس دادن در خط مقدم وقتی احتمال پاتک وجود داشت خیلی سخت و پر اضطراب بود ، هر ده دقیقه یکیمون به دشت خیره میشیدیم که چشمامون سیاهی نره ، بعد از پاس خسته خوابیدیم .

صبح چهارشنبه ۶۱/۲/۱۵ تعدادی از یچه ها رفتند و یه سری وسایل غنیمتی که به دردمون میخورد را از تو سنگرهای عراقی جمع کردند و آوردند .

اون روز بعد از ظهر (شهید )غلام اکبری معروف به غلام پاسدار که خیلی با وفا بود و معمولا هر جا بودیم پیدامون میکرد ، اومد پیش ما و چقدر از دیدن هم خوشحال شدیم ، یه خبر خوب هم بهم داد و با لحنی که یه کم خجالت توش بود گفت که نامزد کرده و بلافاصله عازم عملیات شده ، گفتم خوب کی هست ؟ گفت خواهر همین عباس که پیشتونه ، اون شب را پیش ما خوابید ، عباس خبر نداشت مهمون امشب ما دامادشونه 

نیمه شب گفتند عراق داره پاتک میکنه ، غلام اکبری یه آرپی جی برداشت و با شهید مرتضی محمودی رفتند جلو یه قسمت از خاکریز که شکافی داشت تا جلو نفوذ تانک را بگیرن . و هر چه بهش گفتیم تو مهمونی نباید بری قبول نکرد ، خوشبختانه عراق از پاتک منصرف شد و صبح پنج شنبه غلام اکبری از ما خدا حافظی کرد و به گردان قدر سپاه پیوست . (چند روز بعد تو یه درگیری بیشتر افرادا گردان قدر شهید شدن )

روز پنج شنبه ۶۱/۲/۱۶ یه گشتی تو خاکریز زدیم ، و علی آزادی (حاج حسین ) را که با یه گردان دیگه اومده بود را پیدا کردیم . وقتی به سنگر برگشتیم فرمانده اومد و گفت آماده باشید احتمالا امشب باید خودمون را برای مرحله دوم عملیات آماده کنیم . خلاصه کوله ها را بستیم و آماده حمله شدیم ، غروب در حالی که داشتیم وسایلمون را میبستیم ، ابولقاسم اکبری (شهید) اومد بهمون سر زد قاسم فرمانده گروهان بود و در طول اون یه ماه بارها بهمون سر میزد ، سراغ رضا کریمی را گرفتیم ، در گوش من گفت رضا شهید شده ولی فعلا به بچه ها نگو ، این را گفت و رفت .
بالاخره خودمون را برای حرکت آماده کردیم ،
 

۷
بالاخره خودمون را برای حرکت آماده کردیم ، ساعت ده شب و اسمان کاملا تاریک و هوا ابری و باران آرومی شروع به باریدن کرده بود و این کار را ؛ از دو جهت بر ما سخت میکرد ، یکی اینکه زمینِ گل آلود، راه رفتن را تو کویر خیلی سخت میکرد .
مشکل دوم که مهمتر بود ، رعد و برقی بود که چند باری زده بود و اگه ادامه پیدا میکرد برای ما که قرار بود دشمن را دور بزنیم دردسر ساز بود ، چون ممکن بود دیده بشیم.
ولی گویا معجزه ای داشت رخ میداد . خوشبختانه به محض اینکه پامون را از خاکریز بیرون گذاشتیم رعد و برق قطع شد .

گردان ما در این مرحله ماموریت داشت عراقی ها را دور بزنه و از پشت به اونا حمله کنه و بعد از منهدم کردن اونها به سمت نقطه مرزی حرکت کنه .
راه زیادی نبود ولی دشمن کاملا آماده و هوشیار بود .
حدود ده کیلومتر پیاده روی داشتیم .
هوای ابری و نبودن نور ماه کاملا شب را سیاه و تاریک کرده بود.
این به نفع ما بود ، حسابی به اونها نزدیک شده بودیم .
در دل پشت سر هم وجعلنا (ایه ای که برای دیده نشدن توسط دشمن سفارش شده ) را میخوندیم .
دیگه صدای عراقی ها را هم میشنیدیم ، پاور چین و به حالت پا مرغی به اونها نزدیک و نزدیک تر میشدیم.
واقعا دیگه نفس هامون را هم در سینه حبس کرده بودیم .
عراقی ها هم که بوهایی برده بودند شروع کردند به منور زدن ، ولی سفت به زمین چسبیده بودیم ، برامون خیلی عجیب بود چطور ما را نمی بینن ، ی دفعه چندین منور همزمان شلیک شد مثل اینکه عراقی ها فهمیده بودن ، آر پی جی زن ها که آماده بودند همزمان شلیک کردند ، چندین تانک و نفر بر آتیش گرفت ، دشمن که غافلگیر شده بود پا به فرار گذاشت ، فقط ی تیر بارِ اونها یکی دوتا رگبار بست که بلافاصله به زمین خوابیدیم ،
ی لحظه دیدم فرهاد کیایی که آر پی جی زن دسته مون بود روی زمین افتاد ، از اونجا که امدادگری میدونستم سریع خودم را بالا سرشون رسوندم ، ولی متلسفانه گلوله به گلوش خورده بود و با چند نفس رو دستام شهید شد .
در حالی که سرش را زمین میذاشتم دیدم صدای بچه های احمدآبادی میاد که تقاضای امدادگر میکردند .
از جا بلند شدم و به سمت صدا حرکت کردم ، میرزاجان را دیدم که از پشت رو زمین افتاده و گلوله ای به قسمت تحتانیش اصابت کرده ،
با اینکه مثلا تک تیرانداز بودم ولی سعی کردم تو اون تاریکی زخمش را ببندم ، باند سه گوشی که برای این مواقع در کیسه های امداد داشتیم را از تو کیسه امدادش در آوردم و هر جور بود زخمش را بستم ، (اگر چه صبح که هوا روشن شد متوجه شدم که ی طرف زخمش را بسته بودم )

قسمت مشکل کار تازه داشت شروع میشد چون گردان باید به سمت نقطه مرزی ادامه مسیر میداد ، و ما مجبور بودیم یا میرزا جان را اونجا بذاریم که دلمون نمیومد یا با خودمون همراه گردان ببریم .
تصمیم گرفتیم اون را با خودمون ببریم ، در حال حرکت بودیم که دیدیم یه تانک عراقی سالم اون کنار جا مونده ، از اونجا که امکان داشت خدای نکرده بعد از رفتنمون خطر ساز بشه ، فرمانده دستور داد بزنیمش ، آر پی جی شهید کیایی را برداشتم و خودم را آماده شلیک کردم ، تا اومدم شلیک کنم دیدم ی نفر از چند متر پشت سرم ی یا علی و گفت و تانک آتش گرفت .
ظاهرا میخواست افتخار زدن تانک را از من بگیره
ستون حرکت کرد و ما در عقب ستون ،میرزا جان را که یک دست بر گردن آقا رحمت الله و ی دست دیگه بر گردن عباس داشت (و در طول راه بقیه هم کمک میکردند ) را به دنبال گردان میکشیدیم .
نیمی از ستون گردان را در تاریکی گم کرده بودیم که این بار رعد و برق به کمکون اومد و در نور رعد به زحمت بالاخره پیداشون کردیم .
دو نفر از نیروهای عراقی اسیر شده بودن، چون ما باید به سمت جلو حرکت میکردیم ، فرمانده گفته بود اگه نمیتونید مراقبشون باشید اونها را بکشید ، ولی مگه دلمون میومد !
دو اسیر عراقی کنار من بودن و من شلوار یکیشون را که تا نیمه شل شده بود براش بالا کشیدم و کمربندش را سفت کردم و اون که خیلی ترسیده بود و ظاهرا مرا مهربان تر یافته بود هی دخیل خمینی دخیل خمینی میگفت ، و با دست اشاره به داشتن دو فرزند کوچک میکرد ، دیگه دلمون سوخته بود ، به فرمانده گفتم من مراقبشون هستم اونها را نکشید و تا صبح اونها که فهمیده بودن ما مراقبشون هستیم از ترس اینکه ی وقت یکی از روی عصبانیت دخلشون را نیاره ، سعی میکردن از ما دور نشن
حالا به جز میرزا جان باید مراقب این دو اسیر عراقی هم میبودیم

نزدیک صبح بود که به نقطه مرزی رسیدیم و پشت خاکریز کوچکی که از عراقی ها به جا مونده بود خودمون را مستقر کردیم . اینجا دو امداد گر اصلی گردان هم بهمون رسیدند و با وسائل مجهز تری که داشتند ، میرزا جان را دوباره پانسمان کردند ، تازه اونجا بود که فهمیدم...
 
۸
میرزا جان را دوباره پانسمان کردند ، تازه اونجا بود که فهمیدم یه طرف زخم را تو تاریکی شب ندیدم و از اونجا خون میرفته ، خوشبختانه گلوله تو استخوان نخورده بود ، و میرزا جان اگر چه سخت ولی لنگان لنگان به کمک بچه ها میتونست راه بره .
همونطور که به خاکربز تکیه داده بودیم‌ ، یه دفعه دیدیم یه ستون با چندین جیپ و نفربر از پشت سر با فاصله ای دور به سمتمون میاد ، شک کردیم‌ نکنه عراقی باشه ، به بچه ها گفتیم‌ تیراندازی نکنید که اگه عراقی بودن به دام بیافتن ، ولی یکی دو تا از بچه ها از اونور ستون‌ بی احتیاطی کردند و به سمتشون شلیک کردند ، یه جیپ اونا آتیش گرفت و بقیه فرار کردند . تازه متوجه شدیم‌ اینا همون دیشبی ها هستند که فرار کرده و تو دشت گم شده بودند .
عراقی ها که فهمیدند ما ایرانی هستیم سریع راهشون را عوض کردند و از مسیری دیگه به سمت عراق عقب نشستند .

ظاهرا ماموریت گردان ما تا اینجا تموم شده بود ، ولی انگار بازم باید حادثه بسیار سخت دیگری را تجربه میکردیم
تقدیر چیز دیگه ای را برامون رقم زده بود .
ساعتی نگذشته بود که بیسیم فرمانده به صدا در اومد ، از صدا و نوع گفتگوی فرمانده میشد فهمید که خواب های جدیدی برامون دیدند .‌
صحبت های پشت بی سیم که تموم شد ، فرمانده رو به ما کرد و گفت: از قرارگاه میگن نیروهایی که باید دو کیلومتر جلو تر از ما را بگیرند تا به ما به اصطلاح دست بدن موفق به گرفتن اونجا نشدن و ما باید به اون سمت حرکت کنیم وگرنه دشمن از رخنه موجود استفاده میکنه و دورمون میزنه ، گردان بسیار خسته بود ولی چاره ای نبود .
دوباره ستون را حرکت دادند و ما همچون شب گذشته ولی با بدنی خسته تر عقب ستون دوباره باید میرزا جان را با خودمون میکشیدیم‌.‌
تقریبا دو کیلومتری به سمت جلو رفتیم ، در سمت چپمون با فاصله ای حدود سیصد متر تانک های عراقی را میدیدیم که قصد نفوذ دارند ، و تنها مانع اونها و ما کانال ابی بود که بینمون قرار گرفته بود .‌ ی مقدار جلوتر که رفتیم آتش پراکنده تیر بار دشمن حرکتمون را کند کرد ، ستون گردان از هم فاصله گرفته بود و به خاطر عدم آشنایی و عدم شناسایی قبلی منطقه کمی پراکنده شده بودیم .
من و رحمت الله و عباس و میرزا جان و عزیز کیانی نزدیک هم‌بودیم .
چند تیرِ ، تیربار دشمن نزدیکمون بر زمین نشست ، و ما خودمون را به سمت کانال اب و خاکریز کوچکی که داشت کشوندیم ،
عزیز کیانی که کمی از ما دور شده بود را صدا زدم که به سمت ما بیاد و از پیش ما دور نشه ، ولی نفهمیدم چه جور یهو غیبش زد . همون جور که سعی در شناسایی موقعیت خطیر بوجود اومده داشتیم ؛ ی دفعه دیدیم دو تانک عراقی دارن از رو کانال رد میشن تا خودشون را به خاکریزی که روبروی ما قرار داشت برسونن ، ی لحظه فهمیدیم داره چه اتفاق وحشتناکی میافته ، اگه اونها موفق به اینکار میشدن درست روبروی ما قرار میگرفتند و ما را که دیگه جان پناهی نداشتیم زیر آتیش تیربار های کالیبر پنجاه تانک و گلوله های اتشین مستقیم‌ تانک قرار میدادند .‌ فریاد زدیم آر پی جی زن ها تو رو خدا بزنینشون ،
دو نفر از آر پی جی زن ها شلیک کردند ولی متاسفانه گلوله هایشان به خطا رفت ، دو تانک عراقی خیلی سریع با گرد وخاک فراوان خودشون را پشت اون خاکریز رسوندند و اولین گلوله هایشان را نصیبمون کردند .
 
۹

دو تانک عراقی خیلی سریع با گرد وخاک فراوان خودشون را پشت اون خاکریز رسوندند و اولین گلوله هایشان را نصیبمون کردند .
ی سری نیروهای کمکی دیگه هم به اونها ملحق شدند و از روبرو ما را زیر آتش گرفتند ،
گردان ماکه به منطقه اصلا آشنایی نداشت سر درگم‌ شده بود ، بخشی از بچه ها مجبور به عقب نشینی به سمت دشت که در تیر رس گلوله مستقیم تانک ها و تیر بار اونها بود شدند ، ما همچنان به کانال چسبیده بودیم .
خطر بیخ گوشمون بود و فرصت هیچ اشتباهی را نداشتیم
در صورت کوچکترین اشتباهی هدف مستقیم گلوله های تانک عراقی قرار میگرفتیم . فرماندهان هم نبودند و باید خودمون تصمیم میگرفتیم ،
سعی کردیم خونسردیمون را حفظ کنیم ، و با ی طرفندی خودمون را از محاصره ای که داشت صورت میگرفت بیرون بکشیم .‌
چند خاکریز کوچک خالی تانک در پشت سرمون بود ، با رحمت الله به نتیجه رسیدیم که بعد از هر شلیک تانک تا تانک بیاد خودش را برای گلوله بعدی آماده کنه ، خودمون را سریع به این خاکریزها برسونیم و چند خاکریز عقب بشینیم تا از تیر رس تانک خارج بشیم .
با همین نقشه بعد از هر شلیک تانک خودمون و میرزا جان را که ی مقدار ضعف هم بهش دست داده بود ، را به عقب کشیدیم ،
بچه هایی که از تو دشت عقب نشسته بودند آسیب پذیر تر بودند و به احتمال زیاد تو همون مسیر بوده که سید ابراهیم و مرتضی محمودی مجروح شده بودند (این را بر اساس اسنادی که بعدا به دست آوردیم متوجه شدیم )
عزیز کیانی هم با زخمی که بر پشتش وارد شده بوده خودش را به مردن میرنه که شب به عقب برگرده (به نقل از خاطرات ایشان بعد از برگشت از اسارت ) ولی عراقی ها فهمیده بودند و ایشون و حدود بیست نفر دیگه را با خودشون به اسارت میبرن
بعدها در تکه کاغذی خونین که در جیب شهید مرتضی محمودی پیدا کردیم ، اینطور نوشته بود ، محل دفن بهشت زهرا در کنارسید حسن .

و هیچ کس راز این نوشته را نمیفهمید جز ما که میدونستیم اونها در همین نقطه و در این محاصره و همزمان به شهادت رسیدند ،
و اون تکه کاغذ گواه بر اون بود که شهید مرتضی محمودی از نزدیک شاهد شهادت سید حسن بوده .
و خونین بودن کاغذ نشانه آن بود که او مجروح بوده و با دستی خونین و با عجله آن کاغذ را نوشته ، و این یعنی به احتمال زیاد دشمن در حال زدن تیر خلاص به مجروحین در محاصره بوده است
مرتضی علاقه خاصی به سید حسن داشت ، و در بیشتر عکس هایی که گرفتیم اونها را در کنار هم میبینیم‌.
هیچوقت صدای سید حسن از ذهنم پاک نمیشه وقتی بهش گفتیم سید شما دیگه جلو نیا ،
شما چند تا بچه قد و نیم قد داری !
و اون با همون شوخ طبعی همیشگیش با خنده گفت : اونوقت جواب جدم را چی بدم
و اما، ما که از وضعیت بچه های توی دشت اطلاعاتی نداشتیم باید خودمون را به همون نقطه مرزی میرسوندیم که صبح مستقر شده و باز اونجا به سمت این منطقه حرکت کرده بودیم ،
خلاصه بعد از بررسی وضعیت جغرافیایی محیط دور و برمون و با مشورتی که کردیم تصمیم گرفتیم برای نجات از اون محاصره ، خودمون را خاکریز به خاکریز عقب بکشیم ، دوباره رحمت الله و عباس زیر بغل میرزاجان که حالا یه مقدار ضعیف تر شده بود را گرفتند و در اولین فرصت به پشت اولین خاکریز پناه بردیم ، تانک ها گلوله هاشون را به سمت دشت و سمت ما که تقریبا جان پناهی نداشتیم شلیک میکردند ، تعدادی از بچه ها که در تیر رس بودند با شلیک گلوله های تانک شهید و مجروح شدند ، و ما با استفاده از فرصت های بین دو شلیک خودمون را چند خاکریز عقب کشیدیم ، هنوز از پشت اون کانال آب ، به سمتون شلیک میشد ولی دیگه از اونها هراسی نداشتیم ، ما خودمون را از محاصره نجات داده بودیم ولی هنوز تا رسیدن به نیروهای خودی مسافت زیادی داشتیم ، میرزا جان که خون بیشتری ازش رفته بود تشنه اش شده بود ، آب همه قمقمه ها ته کشیده بود و تنها قمقمه من یک سوم آب داشت ، تقریبا ساعت یازده صبح بود ، آفتاب شدید خوزستان بر کلاه خودهای آهنیمون و سر و صورتمون میتابید و رمقمون را گرفته بود ، آب قمقمه را جیره بندی کردیم و من هر از گاهی برای تر شدن گلوی خشک شده مون ی در قمقمه اب بین خودمون تقسیم میکردم ،گرما و تشنگی واقعا فشار میاورد و بی حال و بی حسمون کرده بود ، دو نفر از بچه ها با احتیاط رفتند و کلاهخود های خود را از آب کانال پر کردند و آوردند ، اما آب کانال بسیار تلخ و بد مزه و بد بو و آلوده بود ، آب کانال را بر سر وصورت خود ریختیم تا بلکه کمی خنک شده و با انرژی بیشتری خود را به عقب برسونیم ،
چند نفر از بچه هایی که خیلی شجاع بودند رفته بودند اونور کانال و عراقی ها را سرگرم کرده بودند و با اینکه یکی از اونا را با قناسه (تفنگ دوربین دار) زدند ، شجاعانه مقاومت میکردند
 
۱۰

چند نفر از بچه هایی که خیلی شجاع بودند رفته بودند اونور کانال و عراقی ها را سرگرم کرده بودند و با اینکه یکی از اونا را با قناسه (تفنگ دوربین دار) زدند ، شجاعانه مقاومت میکردند . و این فرصت بهتری به ما و بقیه نیروهایی که در حال عقب نشستن بودیم میداد.
(برادر مفتح فرزند شهید مفتح که بیسیم چی یکی از گروهان ها بود تعریف های خوبی از این شرایط برای برادر خوبمون علی آزادی کرده بودند که در دفتر خاطرات ایشون هست و کاش اونها را بنویسند )
بعد از حدود یک ساعت پیاده روی دیگه به نیروهای خودی رسیدیم ، و اونها که از دور شاهد درگیری طاقت فرسای ما بودند ، با آب و میوهایی که تازه براشون رسیده بود به استقبالمون اومدند . هیچوقت مزه اب و میوه را اینچنین شیرین درک نکرده بودیم با ولع زیاد از اونها خوردیم و بخشی از انرژی از دست رفته را به دست آوردیم ،
میرزا جان را که دیگر رمقی براش نمونده بود تحویل امبولانسی که آونجا بود دادیم و خودمون از خستگی زیاد بر روی دیواره های خاکریز ولو شدیم .

گردان ما تقریبا کاملا متلاشی شده بود و ما هیچ دسترسی به فرماندهان گردان و گروهان نداشتیم . اجبارا ساعتی را به استراحت و تجدید قوا پرداختیم ، حالا ما در منطقه شلمچه پدافند کرده بودیم و روبرومون در حدود سیصد متری سمت راست خاکریز حدود چهل تانک عراقی ، به ردیف قرار گرفته بودند با اینکه خدمه بیشتر تانک ها فرار کرده بودند ولی چند تانک هنوز شلیک میکردند .
مشکل اونجا بود که نمیشد تشخیص داد کدوم تانکها خالی و کدوم پر هستند ، گاه گاهی هم تیر بار یکی از تانکها سر خاکریز را به رگبار میبستند ،
با احتیاط سرم را یه کم از خاکریز بالا آوردم تا شاید تانک هایی که نفر داره را تشخیص بدم . و تونستم سی و پنج شش تا تانک را بشمرم ،
به رحمت الله گفتم من ی آر پی جی به سمت اونا شلیک میکنم ولی چون نمی دونیم کدوم تانک خدمه داره شما مراقب باش و به محض اینکه آتش دهنه تانکی را دیدی سریع بگو من بخوابم ،
ی گلوله داخل آر پی جی گذاشتم و آماده شلیک شدم ، فاصله زیاد بود و من امید زیادی در به هدف خوردن‌ گلوله آر پی جی نداشتم‌ ،
انگشت رو ماشه در حال شلیک بودم که رحمت الله فریاد زد بخواب ، و من همزمان شلیک کرده و بلا فاصله خوابیدم ، ظاهرا یکی از تانک ها ما را دیده بود و گلوله اش درست جلوی خاکریز به زمین خورد و منفجر شد ، خاک حاصل از انفجار به سر و صورتمون پاشید ، صدای انفجار گلوله آر پی جی و انفجار گلوله تانک که اون طرف خاکریز خورد بر روی هم افتاد و گوشم به زوزه ای وحشتناک افتاد ، به طوری که تا دو روز گوشهایم سوت میکشید و به زحمت درست میشنید .
دیگه جرئت شلیک پیدا نکردم ، همون لحظه ده بیست نفر از بچه های اراک که بیشترشون هم کم سن و سال بودند و معلوم بود به خاطر شرایط جنگی و کمبود نیرو به اونجا رسونده بودنشون را پیش ما آوردند و‌ در کنار ما مستقر کردند ، و اونها که ظاهرا هنوز تجربه جنگ نداشتند با کلاشینکف به سمت تانکها شلیک میکردند ، بهشون گفتیم بچه ها این کلاش ها تاثیر نداره خودتون را به خطر نندازین ،
یکی از اون نوجونها بنده خدا همین طور که داشت رگبار میبست کنترل از دستش خارج شد و گلوله اش رو کتف رفیقش که کنارش بود نشست ، فریاد رفیقش به هوا بلند شد ، و گریه این بنده خدا هم بعد از اینکه دید رفیقش را با گلوله زده در اومد .
خوشبخانه گلوله رو کتف خورده بود و به خیر گذشته بود سریع رفیقش را به امدادگرها سپردیم و سعی کردیم بهش دلداری بدیم و آرومش کنیم ،
 
۱۱

از اونجا که ما تانکی نداشتیم تا با تانک های اونها مقابله کنه و گلوله های آر پی جی مون هم به تانک های عراقی نمیرسید ، باید تا شب صبر میکردیم تا در تاریکی شب به حساب تانکها برسیم ، کنار خاکریز به استراحت مشغول شدیم ، من و عباس کنار هم لم داده بودیم و رحمت الله رفته بود مقداری اب بیاره ،
ی دفعه صدای شلیک یکی از تانکها بلند شد و گلوله تانک درست روبروی ما حدود بیست متری منفجر شد ، من و عباس همزمان به سمت خاکریز شیرجه رفتیم و هردو با صدای تقریبا بلندی گفتیم " آخ "
عباس پایش را گرفت و من گردنم را ، هر دو احساس کردیم ترکش خوردیم . ی نگاه به همدیگه کردیم هر دو سالم بودیم ، رحمت الله هم که صدای فریاد ما را شنیده بود به سمتون دوید ، نگاهی به عباس انداخت و از تعجب چشمانش گرد شد ، لباس نظامی عباس از جلو و پشت سوراخ شده بود ، گویا لحظه ای که هر دو شیرجه رفته بودیم ترکش بعد از کبود کردن پای عباس از جلو سمت قلب ، لباس عباس را شکافته بود و از پشت در آمده بود و بعد از انداختن خراشی کوچک به گردن من در خاک فرو رفته بود و من که ساییدگی ترکش بر گردنم را حس گرده بودم با سر نیزه ، خاک های جایی که ترکش تانک خورده بود را جا به جا کردم و ترکشی که گردنم را ساییده بود از دل خاک بیرون کشیدم ، ترکش هنوز داغ بود ،،و عجب ترکش بزرگی ! ( اون ترکش را در جیب گذاشتم و هنوز اون را به یادگار نگه داشته ام ) هر کس لباس عباس را میدید حیرت میکرد چطور این ترکش سینه عباس را نشکافته است .
بعد از ساعتی پیک گردان خبر آورد که بچه های گردان بلال هر کدوم اینطرفا هستند خودشون را به قرار گاه برسونن ،
و ما که ته مانده گردان و بسیار خسته بودیم از خدا خواسته :blush:، به سمت خاکریز اهواز خرمشهر حرکت کردیم ، تا از اون مسیر خودمون را به مقر تیپ محمد رسول الله برسونیم ،

تانک هایی که سمت راستمون بودند بر روی تقاطع پیچ خاکریزی که ما را به جاده اهواز خرمشهر میرسوند دید داشتند . و هر جنبنده ای را میزدند .
اونا حتی به آمبولانس ها هم رحم نمی کردند ،
و به سمت آمبولانسی که برای حمل مجروح مجبور به عبور از اون تقاطع بود شلیک کردند ،
خوشبختانه گلوله تانک مستقیم به آمبولانس برخورد نکرد و کنار آمبولانس خورد ولی ترکش آن راننده آمبولانس را مجروح کرد .
و این باعث شد ما با همون بدن خسته مسیر را دور زده تا از ترکش گلوله های تانک در امون بمونیم .
بعد از اینکه از تیررس و دید تانکها دور تر شدیم به پشت خاکریز جاده اهواز خرمشهر پیچیدیم ،

صحنه های خوشایندی را شاهد نبودیم .
هنوز در جای جای خاکریز در فاصله قبلی بین ما و عراقی ها اجساد سربازان عراقی که از عملیات قبل و دیشب به جا مونده بود و دو طرف به خاطر فشردگی عملیات و پاتک ها نتونسته بودند اونها را جمع کنند ، به چشم میخورد ، و گرمای جنوب منظره ناخوشایندی به اونها داده بود ،
بعداز طی مسافتی دوباره در بین راه به دوست عزیزم (شهید) غلام اکبری برخورد کردیم و از خوشحالی اینکه‌ دو طرف سالم هستیم همدیگه رابه آغوش کشیدیم ، صورتش پر از زخم های کوچک بود . میگفت ی گلوله آر پی جی عراقی ها جلوم خورد که با انفجارش هر چه سنگریزه بود به صورتم پاشید .

به کمک غلام اکبری که مسیر را بهتر از ما میدونست به مقر تیپ برگشتیم ، سراغ بقیه را گرفتیم سید حسن و مرتضی محمودی و عزیز کیانی برنگشته بودند ،و ما که هنوز اطلاعی از حوادث پیش اومده نداشتیم اون شب را با اندوه و نگرانی از سرنوشت اونها ، کاملا خسته و کوفته خوابیدیم .
 
 
 
 
۱۲

(استراحت و تجدید قوا )

صبح روز شنبه ۶۱/۲/۱۸ بعد از ی شب استراحت خوب ( بدون ترس و دلهره از آتش خمپاره و پاتک های دشمن ، بمباران های هواپیماهای دشمن و... ) و صرف ی صبحانه راحت ، به همه مرخصی شهر دادند .
تا با رفتن به شهر و حمام و ... خستگی اون روزهای سخت را از تن در بیاریم .
غلام اکبری (پاسدار ) از ما خداحافظی کرد و به گردان قدر سپاه پیوست ،
همه عازم شهر اهواز شدیم و ما به اتفاق رحمت الله و محمد و عباس به حمام شهر رفته و پس از ی استحمام دلچسپ ، خاک و غبار ، ی هفته ی پر ماجرای عملیات و .. را از سر و روی خود شستیم .
بعد از اون به مرکز مخابرات شهر رفته تا خانواده هامون را که میدونستیم با شهادت بعضی از عزیزان الان در چه حال و روز پر استرس و پر اضطرابی هستند را از نگرانی بیشتر در بیاریم . و لازم به گفتن نیست که اونها چقدر خوشحال شدند .

( و ما حال اون روز پدر مادرها را ، امروز که هر کدوممون پا به سن گذاشته ایم و بچه هامون را در قد و قامت جوونی های اون روز خودمون میبینیم بهتر و بیشتر میفهمیم )

اون شب را در اهواز برای خواب و استراحت به مکانی به نام عباسیه که از رزمندگان پذیرایی میکردند و به اونها غذا و جای خواب میدادن رفتیم و بعد از صرف شام در پشت بام اونجا خوابیدیم تا فردا دوباره به مقر اصلیمون برگردیم .
صبح دوباره پس از گشت کوتاهی در شهر ، (از اونجا که میدونستیم عملیات اصلی یعنی آزادی خرمشهر را در پیش داریم )برای تسلی خاطر خانواده ها دوباره به اونها تلفن زدیم ،

بعد ار تماس با خانواده ها بود که تازه بقیه هم‌متوجه شدند رضا کریمی (محمد حسن خان ) هم‌ به شهادت رسیده ، اگرچه برامون غیر منتظره نبود ولی با حالتی غمگین و مغموم به اردوگاه و مقر برگشتیم . به محض رسیدن به مقر بود که از امور شهدای گردان بهمون خبر دادند که مرتضی محمودی هم شهید شده ولی هنوز خبر موثقی از سید حسن و عزیز کیانی ندارند .
چند روزی را در اردوگاه به استراحت و امور دیگه مشغول بودیم و همچنان نگران بقیه بچه هایی که هنوز خبری ازشون نداشتیم و ما امیدوار به اینکه شاید خبر مجروحیتشان را بشنویم .
تا اینکه روز پنج شنبه با اینکه بهمون اجازه مرخصی به شهر را نمیدادند، اونروز با عباس یواشکی به اصطلاح جیم شده و از راه هایی که بلد بودیم به اهواز رفتیم ، و باز اونجا بود که بعد از تماس با تهران خبر شهادت سید حسن را هم شنیدیم ، و گویا شایعه شهادت عزیز کیانی را هم پخش کرده بودند .

بر طبق شنیده هایی از یکی از نیروهای گردان که تونسته بود در حالت نزدیک به اسارت از چنگ عراقی ها فرار کنه ، و خودش شاهد اسارت تعدادی از ایرانی های در محاصره ، به دست عراقی ها بوده حالا حتی به شنیدن خبر اسارت عزیز کیانی هم راضی شده بودیم . 
 
۱۳

اوضاع اردوگاه دیگه مثل سابق نبود . حالا بسیاری از نیروهای گردان یا به شهادت رسیده بودند و یا مجروح شده بودند و یا از سرنوشت برخی از اونها خبری نبود .

به راحتی میشد آثار یک غم پنهان را در چهره و حتی رفتار بچه ها مشاهده کرد ،
بعضی بهترین دوستان و رفقاشون به شهادت رسیده بودند و برخی هم نزدیکانشون را از دست داده بودند ، مثل آشیخ مرتضی که حالا دامادش شهید شده بود یا خود من که بهترین دوستم محمد را از دست داده بودم‌ و از سرنوشت شوهر خاله هم‌ هیچ خبری نداشتم ،
فضای اردوگاه معنوی تر شده بود و هر کس خود را در سیمای شهیدی در آینده مشاهده میکرد .

(هیچگاه خاطره پسر نوجوانی را که در مرحله دوم عملیات در کنارم راه میرفت و کنارم گریه میکرد از یاد نمی برم ، پسر نوجوانی که وقتی علت ناله های آرام و درد آلود و اشک های سرازیر بر روی گونه هایش را پرسیدم ، با بغض و گریه گفت : داداشم کنارم گلوله خورد و شهید شد و من نتونستم پیکر داداشم را بیارم
و من که تو اون لحظه هیچ حرف و جمله ای به ذهنم نمیرسید ، فقط تونستم دستم را رو شونه اش بزنم و بگم ، الان جاش خیلی بهتر از قبله ،
نگران نباش ، نیروهای حمل شهدا به عقب میبرنش
و اون که با ابراز همدردی من کمی آروم گرفته بود ، در کنارمون ادامه مسیر داد . و من در دل
فقط دعا میکردم اون نوجوون از این عملیات جون سالم به در ببره تا خانواده اش داغ یک عزبز را بیشتر متحمل نشوند

از اون بدتر اینکه یه خبر بد هم برامون آورده بودند ،
شب قبل گردان ۹ قدر سپاه که به خط عراقی ها زده بود ، گیر افتاده بود و شهدای زیادی داده بود . و من که به وفا و معرفت دوست عزیزم غلام اکبری (پاسدار ) ایمان داشتم ، به شدت نگران ، چرا که مطمئن بودم اگه غلام اکبری سالم مونده بود حتما به من سر میزد . و چقدر نذر و نیاز کردم که حداقل مجروح شده باشه ،
چند بار هم به اطلاعات تیپ مراجعه کردم تا بلکه خبری امید بخش بگیرم ولی هر دفعه با دستی خالی تر برگشتم .
( خوشبختانه بعدها خبر مجروحیت ایشون را شنیدم و داستان مجروحیت او از زبان خودش را بعدها خواهم نوشت )
یکی دوروز دیگه هم به استراحت گذشت ، قاسم اکبری گاهی میومد و به ما سر میزد و اطلاعاتی را هم بهمون میرسوند ،
روز دوشنبه ۶۱/۲/۲۷ صبح بود که قاسم اکبری که ظاهرا خبرایی داشت ، اومد پیشمون و بعد مدتها ی مهمونی کوچیک برگزار کردیم ، دور هم نشسته بودیم و چای و صبحونه میخوردیم و از خاطرات دو عملیات قبلی صحبت میکردیم که صدای انفجاری بلند شد ، ظاهرا یکی از کانتینرهای مهمات که در فاصله نه چندان دوری از ما قرار داشت به علت نامعلومی منفجر شده بود،
در ابتدا سعی کردیم زیاد توجه نکنیم ، ولی با فرود و انفجار گلوله ار پی جی که در اثر پرتاب های انفجار در سه متری مون فرود اومد و منفجر شد همه پا به فرار گذاشتیم
قاسم اکبری هم که داشت آماده میشد ، اروم بهمون خبر از عملیاتی در آینده نزدیک را داد و رفت .

نزدیک غروب بود ، همونطور که قاسم گفته بود، ی دفعه و بی خبر آماده باش دادند و به خطمون کردند ، بازهم فرمانده اومد و از نیروهای گردان خواست خودشون را برای حرکت آمده کنند . سریع کوله ها را بستیم و در میدان کوچکی آماده حرکت شدیم .‌

تویوتاهای همیشه در صحنه از راه رسیدند و خیلی سریع گردان را به خط پدافندی شلمچه ، همون خاکریز و کانال آبی که هفته قبل ماجراهای سختی را پشت اون گذرونده بودیم رسوندند . شب را درون سنگرهای موقتی که پیدا کردیم به صبح رسوندیم .
حالا ما که بوی عملیات به مشاممون میرسید ، مشتاق و منتظر آزادی خرمشهر بودیم .
فردای اون روز با عباس گشتی در اون اطراف زدیم ، کلاهخودهای خونین و اسلحه های تکه پاره همچنان خاطرات تلخ محاصره را به رخمان میکشید و آزارمان‌ میداد.
روز بعد با بقیه دوستان سری به سنگرهای عراقی به جا مونده از دشمن زدیم .، سنگرها هنوز پر بود از غنائمی که عراقی ها از تو خرمشهر به یغما برده بودند . ما هم زنبیلی برداشته بودیم و هر چی لازم داشتیم را از تو سنگرها برای خودمون به رایگان خرید میکردیم
 
۱۴

چهارشنبه ۶۱/۲/۲۹ بود و ما همچنان پشت کانال و خاکریز منتظر خبرای جدید بودیم ،
آخرای اردبیبهشت جنوب بود و هوا بسیار گرم، و ما که هیجان آزادی خرمشهر بی تابمون کرده بود، همچنان پشت خاکریز و کانال آب منتظر خبرای جدید بودیم ،و ما اونروز که خط تقریبا آرومتر شده بود را با دوستان توی کانال آب، ی آبتنی حسابی کردیم ،
غروب بود که دوباره بهمون آماده باش دادند ،پوتین ها را به پا کرده بودیم و با کوله پشتی های بسته ، تو سنگرها کاملا اماده نشسته بودیم .
بیست و پنجم ماه رجب بود و ماه نزدیک صبح طلوع میکرد.و آسمون کاملا تاریک بود به طوری که چند متری هم دیده نمیشد.( معمولا عملیات ها در نیمه دوم ماه ، که ماه دیرتر طلوع میکنه انجام میشد که در تاریکی راحت تر بشه دشمن را دور زد ) هر لحظه منتطر دستور حرکت بودیم ،ولی هنوز دستوری صادر نشده بود ،از فرط خستگی همه همونطور نشسته چرت میزدیم‌ ،ظاهرا حمله به دلایل نظامی به تعویق افتاده بود،و ما با همون حال چمباتمه تا صبح درون سنگرها خوابمون برده بود .
صبح را مجددا به مقداری استراحت گذروندیم و برای رها شدن از دست ا‌ون گرمای طاقت فرسا علیرغم بهداشتی نبودن آب کانال، بعد ی آبتنی دیگه، با دوستان چند کمپوت اهدایی مردمی را باز کردیم تا دور هم بخوریم ،نوشته ی بر روی کمپوتی که دست من بود توجهم را جلب کرد ، اون نوشته را همون موقع در دفتر خاطراتم ثبت کردم ،
نوشته دقیقا این بود ،
( برای برادر رزمنده این کمپوت را نوش جان کن و امیدوارم هر چه زودتر جنگ تمام شود و به خانواده ت برگردی )
نوشته را برای دوستان خواندم، لبخندی زیبا، دلچسب و امیدوارنه بر لبان همه نقش بست .
راستش همیشه در طول جنگ خوراکی های اهدایی مردم که سر بزنگاه های خاصی هم میرسید ی لطف و مزه دیگه ای داشت و خیلی میچسبید .
اونروز را هم در انتظار عملیات که حالا دیگه بوی اون به مشاممون میرسید به سر کردیم، هوا گرم و گرمتر میشد. و پشه های بی رحم که از روی لباس میزدن و مگس هاس سمج که ادم رو کلافه میکردند هم دست بر دار نبودند.
بعداز ظهر دوباره بهمون آماده باش دادند ،دوباره کوله ها را بستیم و اماده حرکت جلوی سنگرها، در انتظار همون تویوتوهای همیشه در صحنهبه نظاره کویر بی انتها نشستیم، گرد و خاکی از دور نوید نزدیک شدن تویوتاها را میداد .
بالاخره‌ ماشین های ترابری .... رسیدند و نیروهای گردان را که کاملا آماده بودند سوار کردند و به سمت مقصد نامعلومی که فقط پیک اطلاعات عملیات از اون اطلاع داشتند حرکت دادند.‌
تویوتاها که حالا با سرعتی آرامتر و بی سر و صداتر حرکت می‌کردند، ما را در پشت خاکریزهایی که نزدیکترین مکان به منطقه عملیاتی بود پیاده کردند و به آرامی بطوری که توجه دشمنی که این روزها کاملا آماده بود را جلب نکنند به عقب برگشتند، اون شب را در سنگرهایی دو سه نفره و موقت که ساختیم خوابیدیم ،از اینجا میشد اتش گاه به گاه و شلیک های ایذایی تیربار دشمن را مشاهده کرد.(شلیک های ایذایی معمولا بی هدف و به منظور اعلام آماده باش و به هدف ترساندن دشمن صورت میگرفت )
خمپاره های تقریبا بی هدف دشمن هم در اطرافمان البته نه خیلی نزدیک فرود می اومد .
و ما را که چند روزی از آتش خمپاره های دشمن دورتر بودیم را آماده تر میساخت .‌
دو سه خمپاره هم نزدیکمون خورد که دو تا از اونها به خاطر پوکی خاک اطرافمان خوشبختانه عمل نکرد .
صبح جمعه ۶۱/۲/۳۱ آخرین روز اردیبهشت، از اول صبح حال و هوای دیگه ای پشت خاکریز حاکم شده بود، و این برای ما که تجربه چند عملیات قبلی را داشتیم، نوید خبرهای مهمی را میداد . ترددها بیشتر شده بود، نزدیک ظهر مهمات جنگی جدید بهمون رسوندند و تجهیزمون کردند، جیره غذایی عملیات هم بهمون دادند و حتی نهار اونروز سفارشی تر شده بود
بعداز ظهر ساعت حدود پنج بهمون آماده باش دادند .‌
حضور فرماندهان رده بالاتر پشت خاکریز ما، نشان از در پیش بودن عملیاتی بزرگ، و ماموریتی مهم برای گردانهای بلال و میثم را میداد .
یک ساعتی همونطور آماده و منتظر پشت خاکریز نشسته بودیم .هوا کم کم داشت تاریک ميشد، گویا به خاطر حساسیت عملیات تویوتاها تصمیم گرفته بودند در تاریکی شب ما را به نقطه رهایی برسونند . ..
به محض تاریک شدن هوا تویوتوها خرامان از راه رسیدند،حساسیت و هیجان عملیات را حتی در چهره راننده های ماشین ها میشد حس کرد .‌
نمی دونم واقعا نگاه و رفتار اونها با دفعه های دیگه فرق داشت، یا هیجان ازادی خرمشهر باعث این برداشت متفاوت در ما شده بود ، به هر حال، همه چی حس و حال دیگه ای رو داشت .‌
بالاخره تویوتاها در ستونی منظم و آرام ما را به نقطه رهایی رسوندند. مسوولین گردان اروم و بیصدا همه را پشت....
 
۱۵
...................

شنوندگان عزیز توجه فرمایید !
شنوندگان عزیز توجه فرمایید !!

خرمشهر ،شهر خون آزاد شد .

این صدایی است که از رادیویی که به عنوان تنها غنیمت جنگی از سنگرهای فرماندهی که شب گذشته با یورش به مهمترین خاکریز دشمن به دست آورده ام به گوش می رسه
...........................................


گردان های بلال و میثم .... سریع به خط بشن .
این صدای پیک گردانه که مکرر به گوش میرسه ...

هنوز خستگی چند عملیات سخت قبلی( که در عملیات دومی به سختی محاصره شده و چند نفر از دوستانمان همچون سید ابراهیم کریمی و مرتضی محمودی را که با تیر خلاص به شهادت رسیدند ) را از تن به در نکرده ایم که باید برای مرحله سوم عملیات حرکت کنیم .

(تقریبا روال بر این بود که هر گردانی که دو بار عملیات میکنه ، را برای استراحت و تجدید قوا مرخصی منزل میدادن ولی به خاطر موقعیت خاص عملیات بیت المقدس گردان های بلال و میثم از این قاعده مستثنی شده بود )

فرمانده گردان بچه ها را به خط کرده و مسوول عملیات جلو اومده ادامه میدهد .

بچه ها ببینین . ! !!
خوب توجه کنید !!

حاج احمد متوسلیان (فرمانده تیپ۲۷ محمد رسول الله) پیام داده این عملیات و ماموریت گردان ما از اهمیت بسیار مهمی برخورداره و اگر این خاکریزی که باید بهش حمله کنیم شکسته نشه ، خرمشهر هم آزاد نمیشه . راه آزادی خرمشهر سقوط این خاکریزه .. برای همین دو گردان بلال و میثم که در دو عملیات قبلی امتحان خود را خوب پس داده اند برای شکستن این خاکریز انتخاب شده اند . با تصرف این خاکریزه که‌ گردان های دیگه میتونن برای آزادی خرمشهر از این خاکریز عبور کنند ...

خورشید تابان خوزستان در حال غروب کردنه ،
طبق معمول بازار داغ خداحافظی هست و اشک و آه و آغوش ، و شوخی وخنده و ..، تعهد گرفتن شفاعت برای بعد از شهادت . ...

شاید به راحتی نشه حس و حال این لحظات تکرار ناشدنی را توصیف کرد . مگه اونهایی که شبهای عملیات را دیده اند و لحظات حساس خداحافظی و جدایی اون شب را لمس کرده باشن ،

به سمت نقطه رهایی حرکت میکنیم . به آرامی و در سیاهی شب پاورچین از روی خاکریز نیروهای خودی عبور میکنیم .

بر اساس نقشه ای که فرماندهی گردان ساعتی پیش بر طبق اون توجیهمون کرده، باید به خاکریزی برنیم که فقط اطلاع کمی از اون داریم ، تنها چیزی که می دونیم یک خاکریز مهم فرماندهی است .

به خاطر چند عملیات قبلی و آمادگی دشمن ، متاسفانه شلیک منورهای دشمن زودتر از اونچه که تصورمون بود موقعیتمون را لو می دهد .

حالا باید به سرعت و با حالت پامرغی در پناه خاکریز کوچکی که فقط کمی از آتش پرحجم دوشکاهای دشمن حفظمون می کنه خودمون رو به خاکریز فرماندهی برسونیم .
و دشمن که بهتر از ما به اهمیت خاکریز واقفه با انواع سلاح های سبک و سنگین به شدت ما را زیر آتش گرفته .

در حالی که سعی میکنم از ستون جا نمونم‌ با خودم میگم ، خدایا چرا این دفعه آتش اینقدر سنگینه !! !
. ران هایم به علت حرکت سریع بصورت پا مرغی به شدت درد گرفته ،
استراحتی نیم دقیقه ای میکنم تا نفسی تازه کنم ، گلوله رسام دوشکایی جلوی پام میخوره ، هنوز گداختگی اش را به رخم میکشه ، (رسام گلوله ای است که گداخته و روشن است و مسیر حرکتش را نشان میدهد )
از جا جهیده و به سمت خاکریز فرماندهی دشمن میشتابم . از آتش دشمن و منورهای خوشه ایی که آسمون را چراغون کرده اند و از فریاد بچه ها میفهمم به خاکریز نزدیک شده ایم . نزدیک خاکریز یکی از بچه ها مجروح بر روی زمین افتاده ،و در حالی که نور منورها صورتش را نورانی تر کرده .
با صدای بلند و خوشی می خواند ؛

مهدی یا مهدی به مادرت زهرا
امشب امضا کن پیروزی ما را
امشب امضا کن پیروزی ما را


دو نفر از امدادگران بالای سرش نشسته سعی در بستن جراحتش را دارند و اصرار او که تو رو خدا ولم کنید ، زودتر خاکریز را بگیرید 
با نگاهی تحسین بر انگیز و با روحیه ای مضاعف از کنارش عبور میکنم . و از پشت خاکریز که تازه یه ضلع اون شکسته و سقوط کرده به سمت سنگرهای عراقی حرکت میکنیم .


سنگرها را یکی یکی پاکسازی میکنیم .
به هر سنگر که میرسیم با شلیک چند گلوله یا پرتاب نارنجکی به درون اون ، از پاکسازی اون مطمئن شده و سراغ سنگر بعدی میریم .

کماندویی عراقی که ظاهرا تا آخر مقاومت کرده ، خودش را تسلیم میکنه... 
 
۱۶


کماندویی عراقی که ظاهرا تا آخر مقاومت کرده ، خودش را تسلیم میکنه ، من با اسلحه بالای سرش میایستم و رحمت الله دست های اون را میبنده .
از اونجا که باید هر چه سریعتر سنگرها را پاکسازی کرده و انتهای خاکریز را که عده ای بعثی همچنان به سختی مقاومت میکنند را به تصرف درآریم ، امکان نگه داشتن این کماندوی عراقی ممکن نیست ، فرمانده که در نزدیکی ما در حال حرکته دستور کشتن کماندوی عراقی را میده ، و‌متاسفانه کماندوی عراقی با رگباری از پا در میاد
( و این هم جزئی از واقعیت های تلخ جنگ است )

به سمت سنگرهای بالای خاکریز پیشروی میکنیم ،
عجب سنگرهایی . و چقدر دوشکا ! !
با تعجب با خودم میگم آخه مگه ی خاکریز چقدر دوشکا و تیربار میخواد ! ؟ (حالا میفهمم چرا فرمانده اونقدر اصرار بر شکستن این خاکریز داشت ) سعی میکنم یکی از دوشکاها را به سمت دشتی که عراقی ها از اون دارند عقب میشینند بر گردونم . لوله گداخته دوشکا دستم را میسوزنه . و انگشتانم تاولی کوچک میزنه
من که تا به حال با دوشکا شلیک نکرده ام با ذوق انگشتانم را از دو طرف بر روی ماشه دوشکا میذارم و میچکونم ،
بی انصافا دوشکا را از کار انداخته اند .

(سلاح دوشکا طوری طراحی شده که میشه از دو طرف در حالی که سلاح را هدایت میکنی ماشه آن را هم بچکانی )

اما آخر خاکریز نبردی مردانه و دلاورانه در گرفته . نیروهای شجاع دو طرف دست به نبردی جانانه زده اند .
فاصله بسیار نزدیکه ، و نبردی تقریبا تن به تن شکل گرفته ، و نارنجک هاست که به سمت یکدیگر پرتاب می کنند ، صدای انفجار نارنجک ها واقعا هراس انگیزه . ی لحظه تصمیم میگیرم به جمع اونها بپیوندم ، ولی نه انگار شجاعتش رو ندارم .
خودم را با رساندن جعبه های نارنجک به اونها راضی میکنم .
نیم ساعت بعد خاکریز فرماندهی کاملا سقوط میکنه .
اینبار برای پاکسازی بر روی خاکریز حرکت میکنیم . پیکرهای متعددی بر روی خاکریز افتاده، که در سیاهی شب شناختن اونها به راحتی ممکن نیست
. صبح که می شه تازه به عظمت خاکریز پی میبریم .

داخل سنگری شده و از میان اون همه غنائم رنگارنگ رادیویی کهنه که هنوز اون رابه یادگار دارم از سنگر عراقی ها بر میدارم .
صبح با بقیه دوستان همدیگه را پیدا میکنیم و تو ی سنگر جمع میشیم .
خوشبختانه از بچه های ما هر هفت نفر سالم هستتد .
(راستی یادم رفته بود بگم که از گروه بیست و دو نفره فامیل حالا فقط هفت نفر باقی مونده بودیم و بقیه در عملیات های قبلی شهید ، زخمی و یا اسیر شده بودند  و آشیخ مرتضی برای تشییع داماد شهیدش به تهران برگشته بود )

خدا را شکر گردان های بلال و میثم ماموریت خود را خوب انجام دادند و‌گردان های دیگه تونستند با موفقیت از خاکریز عبور کنند .
حالا تنها قسمت باقیمانده ماموریت گردان ما رسیدن به مرز شلمچه و تکمیل زنجیره محاصره خرمشهر به همراه گردان های دیگه است .
ساعت نزدیک هشت صبحه و ما در انتظار دستور برای حرکت به سمت مرز شلمچه ،
تانکی عراقی در حدود دویست متری اون طرف خاکریز سالم به جا مونده ، واحتمال اینکه کسی درون اون پنهان شده و خدای نکرده به بچه ها شلیک‌ کنه زیاده ،
فرمانده گروهان از چند سنگر اونطرف تر فریاد میزنه ؛
بچه ها یکی بره این تانک را بزنه .... .
و من که حسرت زدن تانک قبلی بر دلم مونده ،
و از جانب تانک خطر زیادی را هم احساس نمی کنم‌ ، پیشنهاد فرمانده را قبول میکنم .
به عباس میگم ، عباس من قبضه (اسلحه) آر پی جی را بر میدارم و تو دوتا گلوله آر پی جی بردار با هم بریم اون ور خاکریز من تانک را میزنم .
عباس هم قبول میکنه و با هم نیم خیز به اونطرف خاکریز میریم ،
پنجاه الی صد متری از خاکریز دور میشیم تا تانک قشنگ در تیر رسمون قرار بگیره ،
من که تجربه زیادی در زدن آر پی جی ندارم ، گلوله اول را درون آرپی جی گذاشته و شلیک میکنم ، گلوله آر پی جی از جلو تانک رد میشه ،
گلوله دوم را از عباس میگیرم و اون را هم شلیک میکنم ،این بار گلوله آر پی جی از روی تانک رد میشه و ما که گلوله دیگه ای نداریم ی کم خجالت زده به سمت خاکریز بر میگردیم، همونطور که در حال نزدیک شدن به خاکریز هستیم یکی از آر پی جی زن ها از روی خاکریز گلوله ای به سمت تانک شلیک میکنه و از خوش شانسی اون و خوش بختی ما گلوله آر پی جی روی تانک را به آتش میکشه ،
و چند نفر از رزمندگان که از پشت خاکریز رفتن ما را دیده بودند همه با این تصور که من‌ با اون جثه ریز و سن کم ، تانک را زدم‌، با صدای بلند تشویقم میکنن
منم صداشو در نمیارم و با لبخندی بر لب و قیافه ای پیروزمندانه به سنگر بر میگردم‌:

ادامه دارد... 

 

 

 

 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

ورود به سایت

آمار بازدید سایت

امروز138
دیروز156
هفته903
جمع کل289761

افراد آنلاین

1
نفر

جمعه, 10 فروردين 1403 14:40

شبکه های اجتماعی

in

telegram

 

 

 

                      

logo-samandehi